این حقیقت که مظلومین بارها و بارها در طول این سالها به کمک اطلاعات دستاولش از حلقههای تصمیمگیری، جلسات تصمیمسازی اقتصادی و پیشنویس بخشنامههای هنوز ابلاغنشده، از بازیگران دیگر بازار چند قدم جلوتر بوده، انکارناپذیر است.
روزنامه شرق نوشت: هفته گذشته، جلسه اول دادگاه مردی که بیش از 30 سال در بازار تهران به دادوستد ارز و سکه و طلا مشغول بود، به اتهام افساد فیالارض از طریق اخلال در نظام اقتصادی برگزار شد؛ مردی که سلطان سکه لقب گرفته بود و بازاریان پیش از آنکه لقب سلطان به او بدهند «مُلا» لقبش داده بودند.
شرح مفصل آنچه وحید مظلومین در سالهای گذشته در بازار ایران انجام داده بود در کیفرخواست او نوشته و منتشر شده است، اما یافتن سرنخهای تازهای از او و آنچه بازاریان دربارهاش میگویند مرا به خیابان ونک کشاند؛ جایی که او در سالهای اخیر و پس از بازنشستگی در بازار ارز و ورود به بازار طلا و جواهر، امپراتوری اقتصادیاش را مدیریت میکرد.
محبوب مرموز
در خیابان ونک پاساژ کوچکی وجود دارد که کاسبانش مظلومین را به شکل دیگری میشناسند. او اینجا آنقدر محبوب است که هر سوالی درباره او، با تاسفی آشکار در چهره پاسخدهندگان همراه است و بسیاری از مغازهداران این راسته، هنوز هم هنگام صحبت درباره او پیشوند «آقا» را به نام او اضافه میکنند.
دفتر مظلومین در این خیابان، جایی بود که او دستورات سلطنتیاش در بازار طلا و سکه سالهای اخیر را از آن صادر میکرد؛ جایی که به گفته برخی از بازاریان، تصمیمات کلان درباره بازار سکه در آن اتخاذ میشد و آنطور که یکی از بازاریان میگوید «گوش بازار در قدرت» بود.
وقتی از یکی از مغازهداران درباره مظلومین میپرسم، سریعا با خطاب قراردادن او با عنوان «آقا وحید» تلاش میکند به من یادآوری کند که حد خودم را بدانم و در ادامه گفتوگو از بیاحترامی به او، حتی اگر در حد ذکر نامش بدون احترام باشد خودداری کنم. او درباره مظلومین میگوید: «آقاوحید مَرد بود. باعزت و احترام. گرهگشا و مسلمون. ما جز خوبی ازش ندیدیم». این روایت مشترک بسیاری از مغازهداران این خیابان از مردی است که امروز متهم به اخلال در نظام اقتصادی کشور در سطح افساد فیالارض است. یکی از مغازهداران درباره او میگوید: «دستش به خیر بود. جهیزیه میداد، قسط میداد، قرض میداد، هیچکس دستخالی از پیشش برنمیگشت. اگر میفهمید که کاسبی یا از کاروبارت شناخت داشت، کمکهایی بهت میکرد که پدر در حق پسرش نمیکند. در حق خیلی از این کسبه موقع سختیها پدری کرده. میتوانید بروید بپرسید».
از او میپرسم که آیا میداند اتهام مظلومین چیست؟ پاسخش شبیه به پاسخ بسیاری از کسبه است. میگوید: «تهمته. میخوان بسوزوننش. خودت که مثلا خبرنگار هستی باید بهتر بشناسی اینهارو».
یک کاسب دیگر در پاسخ به همین سوال میگوید: «آقا نابغه بود. نانِ نبوغش را میخورد. تازهبهدورانرسیده که نبود. 40 سال کاسب بود. چند سال قبل هم آمدند و او را بردند. چندوقت خبری از او نبود. بعد هم برگشت سر کارش. انشاءالله اینبار هم همینطوری باشد. اصلا این وصلهها به آقا نمیچسبد».
بااینحال یک مغازهدار جوان نظر کاملا متفاوتی دارد. او میگوید: «بالاخره تا کسی کاری نکند که این اتفاقها برایش نمیافتد. پشتش گرم بود. مثل پادشاه میآمد و میرفت. موقعی که من اینجا کارم را شروع کردم، دورهای بود که دستگیر شده بود. بعد که برگشت هم مشخص بود که زیاد برایش مهم نیست چه اتفاقی افتاده. نصف بازار سکه و طلا دست همین یک نفر بود. میتوانید بروید سبزهمیدان و آمارش را دربیاورید که چطور سر هر کسی را که زیر بار حرفهایش نمیرفت به سنگ میزند. یکی از فامیلهای من را بیچاره کرد. حالا هم باید تاوانش را بدهد».
از او درباره روز دستگیری مظلومین میپرسم. میگوید در آن روز سر کار نبوده، اما میتوانم از مغازه کناری دراینباره سوال کنم. مغازهدار بعدی آن را کاملا به یاد میآورد. میگوید: «نشمردم چند نفر بودند، اما خیلی زیاد بودند. همگی لباس شخصی پوشیده بودند. آمدند و در پاساژ را بستند. بعد پخش شدند توی پاساژ. رفتن توی جواهری و مدتی بعد هم سلطان را با خودشان بردند». میپرسم آیا او مقاومتی نشان داد؟ حرف خاصی نزد؟ پاسخ میدهد «نه، کلا آدم آرامی بود. هیچوقت ندیدم عصبانی بشود. آن روز هم با آرامش رفت. پسرش کمی بیتابی میکرد، اما خودش چیزی نگفت»...
میپرسم منظور از لهکردن چیست؟
میگوید: «اگر تصمیم میگرفت که حذفت کند، حذفت میکرد. اینجا توی بازار قاعده و قانون حاکم است. نه آن قاعدههایی که توی کتابهای شما نوشتهاند و مینویسید. اینجا حساب و کتاب دارد. باید حواست باشد که جلوی دست و پای بزرگترها نباشی». او توضیح بیشتری دراینباره نمیدهد و جزء کسانی است که نمیداند لقب ملا از کجا آمده. او میگوید: «نمیدانم. سنم نمیرسد. از وقتی که یادم هست، لقبش همین بوده. باید سراغ بازاریهای قدیمی بروی». بازاریهای باسابقه یا حوصله جوابدادن ندارند یا اینکه خودشان را به ندانستن میزنند. در مقابل درِ یکی از مغازههای طلافروشی وقتی از صاحب مغازه دراینباره سوال میکنم، یکی از مردانی که مشغول گفتوگو با اوست، لبخندی میزند و میپرسد: «چه اهمیتی دارد که چرا این لقب را گرفته؟» میگویم همینطوری، از سر کنجکاوی. میگوید: «کنجکاوی زیاد خوب نیست». به نظر میرسد که چیزهایی میداند و بعد از آنکه چند دقیقهای مثل طعمهای بین سوالات و جوابها و خندههایش دستوپا میزنم، روایتی از لقب مظلومین میدهد که بسیار عجیب است.
او میگوید: سالها قبل او اینجا دلالی و صرافی میکرد. 10 سالی بود که کاسبی میکرد و همه میدانستند که هم زرنگ است، هم خوب بو میکشد؛ اما آن سالها اتفاقی افتاد که دیگر بوکشیدن ساده نبود و شبیه معجزه بود. یادم هست که آخر تابستان بود که چند معامله بزرگ کرد. معاملههای بزرگ چیز عجیبی نیست؛ اما ما که همسایهاش بودیم، تعجب میکردیم. حتی شنیدیم که طلا و سکه هم خریده». میان حرفش میپرسم «کجایش عجیب بود؟» میگوید: «خب ما یاد گرفته بودیم که او معمولا اشتباه نمیکند و برای همین حواسمان بود که پشت سرش راه برویم. اگر کسی جلو میافتاد، ممکن بود زمین بخورد؛ اما اگر پشت سرش راه میرفتی، ضرر نمیکردی. برای همین همیشه حواسمان به او بود و انصافا خودش هم همیشه راهنمای خوبی بود و حق پدری به گردن خیلیها دارد. الان در همین سبزهمیدان خیلیها کار و کاسبیشان را مدیون کمکهای او در سالهای قدیم هستند». حرفش را قطع میکنم و میگویم داشتی درباره تابستان حرف میزدی. چه سالی بود؟ میگوید: «سال80. ما هنوز برایمان سوال بود که علت این خریدهایش چیست که فردا یا پسفردای آن، از ظهر گذشته بود و در مغازهمان نشسته بودیم که دیدیم تلویزیون یک برج خیلی بزرگ را نشان میدهد که دود از پنجرههایش بلند شده. صدا را زیاد کردیم که ببینیم کجا آتش گرفته که یک هواپیما آمد و خورد وسط برج. همه شوکه شده بودیم. به آمریکا حمله شده بود. حتما میدانی دیگر؟ 11 سپتامبر را شنیدهای حتما؟» با تکاندادن سر تایید میکنم. ادامه میدهد «بازار جهان تکان خورد. اینجا هم. چند نفر پس افتادند. یک نفر اما بُرده بود. خوب هم بُرده بود. حتما میدانی چه کسی را میگویم.
دوستانش به شوخی میگفتند لعنتی، تو خود مُلاعمر هستی که دستور حمله را دادهای و حالا داری کاسبیاش را میکنی. از آن روز لقب ملا را روی او گذاشتند. الان شما مینویسید سلطان؛ اما او ملا بود. ملاعمر تهران». و قاهقاه میخندد. میگویم «یعنی او قبلا از حملات 11 سپتامبر خبر داشت؟!» میگوید: «نمیدانم. چرا از خودش نمیپرسی؟ شاید بنلادن هم بداند». و دوباره قاهقاه میخندد.
ادامه سوالاتم هم با همین شوخیها همراه است. نمیتوانم بفهمم که چقدر از روایتش درباره معاملات مظلومین پیش از 11 سپتامبر حقیقت دارد؛ اما روایت او بیشتر از حدی که بتواند ساخته ذهن مغازهداری برای شوخیکردن باشد، واقعی به نظر میرسد. اینکه معاملات مظلومین در آن سالها اتفاق افتاده یا او از قدرت پیشگویی برخوردار بوده یا از رانت اطلاعاتی خاصی بهره میبرده، نیز هنوز در این جای تاریخ که ما ایستادهایم، سنجیدنی نیست. بااینحال این حقیقت که مظلومین بارها و بارها در طول این سالها به کمک اطلاعات دستاولش از حلقههای تصمیمگیری، جلسات تصمیمسازی اقتصادی و پیشنویس بخشنامههای هنوز ابلاغنشده، از بازیگران دیگر بازار چند قدم جلوتر بوده، انکارناپذیر است.
روابطی که به قول نماینده دادستان در دادگاه اول مظلومین، به او کمک میکرده تا برای کسب سود بیشتر آنطور که دوست دارد، مهرههایش را در بازار حرکت دهد و از آب گلآلود ماهی بگیرد.
اینکه آیا مظلومین در مقابل اطلاعاتی که دریافت میکرده، کمکهای محدودی به آنها انجام میداده (مانند آنچه نماینده دادستان از همکاریهای مظلومین با یکی از مدیران ارشد بانک مرکزی پس از بازنشستگیاش مثال زد) یا شرکای بزرگتری داشته که از او بهعنوان ابزاری در بازار استفاده میکردهاند نیز امروز قابل پیگیری نیست؛ اما ملاعمر بازار تهران را نباید فراموش کرد. پرونده او احتمالا تا آن زمان که بتوان اطلاعات بیشتری درباره روابط عیان و پنهانش به دست آورد، باز خواهد ماند.
بازگشت به ابتدای صفحه
ارسال به دوستان
پیشنهاد سردبیر
ارسال نظر
ایمیل مستقیم: info@nesfejahan.net شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰