پاي حرف‌هاي يک «دختر خياباني» دهه هفتادي
کد خبر: ۱۷۷۸۱
تاریخ انتشار: ۱۳ آذر ۱۳۹۵ - ۲۰:۳۶

جام نيوزفضاي کافه پر از دود قليان بود، کافههاي اين منطقه از شيراز بيشتر بهصورت باغ هستند و موسيقي زنده دارند، پر از دختر و پسرهاي جواني که قليان سفارش اوليه آنهاست و ميتوانند به راحتي هر نوع دخانياتي را مصرف کنند. سه روز بود که براي ديدنش به اينجا ميآمدم، شنيده بودم گاهي غيبش ميزند، آمدنش منظم نبود اما صحبتهايي که در موردش شنيده بودم، ترغيبم ميکرد تا عليرغم اين فضاي پر از دود بيشتر ساعات روز را اينجا منتظرش باشم.

در اين افکار بودم که مسئول کافه با انگشت به دختري که تازه وارد سالن شد، اشاره کرد. گذاشتم تا بنشيند و چيزي سفارش دهد، سراغش رفتم و خودم را معرفي کردم سريع از جايش بلند شد. به سمت حياط کافه رفت که مسئول کافه به کمکم آمد و او را به کنار کشيد و نميدانم با چه حرفي اما راضيش کرد تا با من صحبت کند.

« هميشه اين کار را نميکنم مگر اينکه مجبور باشم و پولم تمام شود، خياباني هستم اما عوضي نيستم». متولد 73 و شش سال پيش ناخواسته وارد اين کار شده است. تيک عصبي دارد و پوست انگشتش را ميکند، خرابي دندانهايش تو ذوق ميزند و بسيار لاغر است.

چشمهاي غمگينش گيراست، ميگويد: «خانم تا به حال توي خيابان خوابيدهاي؟ نه نه جواب نده، دلم ميخواهد فکر کنم تعدادمان کم است، اين چيزي نيست که آدم دلش بخواهد کسي با او همزادپنداري کند.»

برنامه روزانه مشخصي ندارد و اگر پول داشته باشد ترجيح ميدهد برود در سطح شهر قدم بزند و به آدمها نگاه کند، در دبيرستان، رياضي خوانده اما نتوانسته درسش را تمام کند.

به گفته خودش کلمهاي به نام اميد را از دايره لغاتش حذف کرده اما همين که گاهي رؤياپردازي ميکند، به سينما ميرود و به پايانهاي خوش فيلمها دلخوش است، يعني اميد درونش هنوز نمرده است.

با دقت به دختر 23 سالهاي نگاه ميکنم که لقب سنگينِ يک زن خياباني را به دوش ميکشد و به اين فکر ميکنم که خيابان يعني اجتماع، ما وقتي ميخواهيم وارد اجتماع شويم وارد خيابانها ميشويم.

«اولين شبي بود که بيرون از خانه ميماندم، توي يک سطل زباله بزرگ در خيابان نزديک مدرسهمان خوابيدم، به مدرسه که رفتم دوستم گفت خالهام ديشب دنبالم ميگشته، هنوز جاي کتکهايش درد داشت اما من درد بزرگ تري داشتم، دردي که هر کس ميفهميد با من مانند يک جزامي رفتار ميکرد، انگار که مرض واگيرداري داشته باشم از من فاصله ميگرفتند.»

ساکت ميشود و پکهاي عميقتري به سيگارش ميزند و ادامه ميدهد: «پدر و مادرم عين سگ و گربه به جان هم ميافتادند و از هم که خسته ميشدند نوبتي به جان من ميافتادند، طلاق گرفتند و من سهم مادربزرگ پيرم شدم اما در منزل خالهام زندگي ميکردم، خانهشان کوچک بود و من در راهرو مي خوابيدم، شوهرخالهام هر شب به بهانه دستشويي رفتن به سراغ من ميآمد و اذيتم ميکرد و بالاخره کار را تمام کرد.»

گوشت کنار شست دستش را کنده بود و خون ميآمد، دستمال تعارفش کردم برنداشت.«حالم بد بود، ميلرزيدم، به دوستم گفتم و سراغ مشاور مدرسه رفتيم، خالهام را خواستند و موضوع را گفتند، مرا بغل کرد و به خانه برد اما حسابي کتکم زد و گفت اگر جايي اين حرف را بزنم حسابم را خواهد رسيد. بيکسي بودم که ديگر جايي جز خيابان نداشتم.»

« شبهاي زيادي را در سطل زبالهها خوابيدم تا کمکم با عدهاي آشنا شدم و راه و رسم زندگي در خيابان را ياد گرفتم، راه و رسم سختي بود و براي تحمل اين رنج به مواد پناه بردم، خيابان شبيه جنگل است، جنگلي پر از حيوانات وحشي، آنقدر وحشي و درنده که تو کمکم ميپذيري که وحشيترين حيوان، انسان است و خودت هم سعي ميکني گرگ شوي.»

چهرهاش شبيه گرگ نيست، زخمي و خسته به نظر ميرسد، او فقط در دهکده گرگها زندگي کرده، با آنها همنشين شده و تصور ميکند خودش هم گرگ است. خواننده کافه را صدا ميزند و آهنگ «خستگييا» از يکي از خوانندگان آنور آبي را سفارش مي دهد و ادامه ميدهد: «اعتياد مرا از پا انداخته بود و مشتريها هم ديگر سراغم نميآمدند، پولم تمام شده بود و گوشه پارک بين درختها گريه ميکردم که چند دختر دانشجو آمدند سراغم، با اکراه نگاهم ميکردند، رفتند و چند دقيقه بعد با غذا و آب برگشتند، آنان زورق اميدي بودند که با تمام وجود بهشان چنگ زدم، تا مرز اخراج از خوابگاه رفتند اما مرا پيش خود نگه داشتند و ترکم دادند. دو سال پاکي دارم، فقط سيگار ميکشم. يکي از آن دانشجوها سعي کرد برايم کار پيدا کند اما با يک نگاه به قيافهام ميفهميدند معتاد بودهام، يکي دو بار هم جايي مشغول شدم اما آنجا هم تقاضايشان مثل خيابان ميشد.»

وقتي از او ميپرسم که اگر به شش سال قبل برگردي آيا باز هم همين راه را انتخاب ميکني، با خنده جواب ميدهد: «انتخاب؟ تو در داستان زندگي من جايي براي انتخاب ديدي؟ من 16 سالم بود، آواره اين خيابان شدم و هيچکس دستي براي ياري به سويم دراز نکرد، در خانه دست به سمت تنم رفت، در خيابان هم همينطور، ما زنيم و زن اينجا يعني فقط تن. اينجا هر چه تنت خواستنيتر، خوشبختتر.»

از کافه که بيرون ميآيم مقصدم را ميپرسد و مسيري کاملاً مخالف مسير من را انتخاب ميکند، هر دو در خيابان قدم ميزنيم، خياباني که براي هر کداممان مفهومي متفاوت دارد، خياباني که از امروز در ديد من معناهاي ديگري هم پيدا ميکند. به پشت سرم نگاه مي کنم، نامش را نگفت و نميدانم نامي که از او شنيدهام واقعي است يا نه؟ اما چه فرقي ميکند مي تواند نامش نام هر کدام از ما زنان و دختران جامعه باشد. دور مي شود و از او براي من شمارهاي ميماند که در شبکه وجود ندارد.


برچسب ها: گرگ ، دختر ، قليان ، سیگار ،
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار