کد خبر: ۲۳۳۰۸۹
تاریخ انتشار: ۰۹ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۴:۲۸

دریا قدرتی پور: ساعت دوازده نيمه شب است که راه مي افتيم. تاريکي عميقي است و اکثر جمعيت دو ميليوني شهر درخوابند. تا رسيدن به «ارزنون» راهي نيست، شايد 5 دقيقه با ماشين شخصي و ده دقيقه با اتوبوس از مرکز شهر مي تواني از اينجا سردربياوري؛ محله اي در دل حاشيه با مردماني که زير پاي زندگي لِه شده اند. وقتي پوست شهر را غلفتي بکني آنها را پيدا مي کني. کساني که خيلي وقت است سقف و سرپناهي بالاي سرشان نيست.

گُله به گُله نشسته اند کنار آتشي که بزرگ تر از حد معمول است. مثل زباله هاي مچاله شده توي سياهي شب. جزئي از خرابه هاي شهر شده اند. هر کدامشان بين سه تا پانزده سال کارتن خواب بوده اند. قديمي ترها هواي جديدترها را دارند، يک خانواده شده اند به قول خودشان، نشئه. خمار و ساکت. حتي سرماي هوا هم آنها را وادار نکرده که به سمت شلترها و يا مراکز نگهداري که شهرداري برايشان اختصاص داده است بروند.

12 و 30 دقيقه بامداد

حوالي بامداد است و نرسيده به خيابان «گل نرگس»، مردان و زنان کارتن خواب، ظرف هاي غذا را مي گيرند و مثل اشباحي در سياهي شب ناپديد مي شوند.

از حدود 107 کيلومتر مربع کلانشهر اصفهان، سهم هفت سال زندگي «طاهره» ديوار خرابه اي است که از دود سياه شده است. دنياي هر شب او به اندازه يک متر زمين است تا او مثل هفت سال گذشته، براي بساط کشيدن موادش، سور و سات به پا کند: «کشيدم که دردم کم بشه. شوهرم خودش عملي بود، مي گف بکشي بِيتَر مي شي.از اون روز شد ساقي من. قالي مي بافتم با چار تا بچه قد و نيم قد. شونم سوز مي داد. کشيدم. معتاد شدم. به چند ماه نکشيد، شوهرم اينقدر کشيد تا مُرد. بعدِ اون ديگه آدم سابق نشدم. رفتم دنبال ساقي. حالام اينجام .بچام پيش مادرمَن.»

ساکن فعلي ديوار سياه خرابه هاي ارزنون، وقتي که توي لحظه هاي اندکي از بچه هايش ياد مي کند اشک توي چشم هاي بي رمق خاکستريش حلقه مي زند.

 10 دقيقه به يک بامداد

کمي جلوتر، «گلچهره»، 48 ساله و متأهل نشسته. به 60 ساله ها مي زند. اگر تخيلت اجازه دهد و سياهي از چهره دود گرفته و دندان هاي سياه شده نامرتبش زدوده شود، شمايل زني با زيبايي بي رحمانه را مي بيني. هنوز هم بين رد پاي اعتياد و خشونتي که روي چهره و اندامش به چشم مي خورد، چيزهاي کمي برايش باقي مانده است.

چشم هاي «گلچهره»، درشت و سياه مي درخشد. لقبش توي خرابه ها «سيندرلا» است، سيندرلاي گرسنه، چهار سالي مي شود که بچه هايش را نديده. سوز سردي مي وزد و دود مي رود به چشم سيندرلا و او در خودش مي لرزد اما بي خيال سوز، کاغذ فويل که رويش هرويين نشسته است را با ژست جلويمان مي گيرد و زير کاغذ فندک مي کشد. دواي سياه شده، آب مي شود و روي زرورق مي دود و او با لوله نازکي دودش را به جان مي کشد: «مي دوني اين چيه؟ بش مي گن هِرهِر. باهاش که بازي کنم يه دو ساعتي دسم بنده.»

«گلچهره» را خاله هم صدا مي زنند. مسن تر از بقيه است و حالا پانزده سالي مي شود که به خرابه هاي ارزنون وصله شده است: «پسرم گفت بيا برات ترياک مي گيرم بشين تو خونه هر چي دلت مي خواد بکش اما مگه مي شه جلوي عروس؟ خجالت مي کشم، همينجا بهتره. معتاد که مي شي اولش که کارتن خوابي نيس اما يواش يواش تو خونه معذبي، نمي شه که مثلاً آبجيت تو اتاق بغلي باشه، شوما تو اتاقت تل بزني پا دوا، اولش يه شب مي زني بيرون. بعد يکي دو روز که لباسات بي ريخت شد ديگه نمي ري خونه، اصلاً قاعده اش همينه.»

 2 بامداد

زني که مي‌گويد نامش «سيما» است اطرافش را مي پايد تا ساقي که قرار است از راه برسد و او را کمي بسازد از تيررسش دور نشود. توي نور کمرنگ آتش، اعتيادش به خوبي پيداست، مثل موهاي قرمزش؛ اما خودش دلش نمي خواهد صورت به تاراج رفته اش مشخص باشد و با روسري اش جاي خالي دندان هايش را مي پوشاند.

«سيما» يادش نمي آيد کِي به دنيا آمده و نمي داند چند سالش است. شناسنامه اش خيلي وقت پيش توي آتش منقل شوهرش خاکستر شده . مدام تکرار مي کند: «شايد 32، شايد 33 . 18 سال پيش که ازدواج کردم. نه عقل درست و حسابي داشتم، نه مي خواستمش. دلم مي خواست درس بخونم. نشد. شيشه مي زد. کتک مي زد. داغونم که مي کرد راضي مي شدم هر کاري برايش بکنم، خرجش بايد درميومد.»

خرج اعتياد شوهرش به اندازه يک عمر چوب حراج به زندگي «سيما» است. دو تا دختر و يک پسر دارد و حدود هفت سالي است که از هيچکدامشان خبر ندارد؛ يعني از وقتي همدم خرابه ها شده،  نه خودش خواسته و نه فرزندانش که از يکديگر خبر داشته باشند. همان موقع ها بوده که همدمش، کنج خرابه و پايپ و دود شده است.

او حالا ده سالي مي شود که زندگيش را با همه متعلقاتي که داشته گم کرده است. به قول خودش يکي دو باري که کمپ رفته نتوانسته ترک کند و آمده بيرون. گرمخانه براي او گرم نيست. گوشه دنج خرابه را بيشتر مي فهمد: «اينجا بهتره، رفيقام اينجان. دوا هم که مي رسه. ساقي پره اينجا. جنس ارزون بهم مي دن. با انصافن خداييش.»

«کجا مي خوابيد؟» اين را که مي پرسم زنان و مردان نشسته دور آتش با حيرت نگاهم مي کنند. «عُذرا»، جواب مي دهد؛ 45 ساله است و متأهل:«ما که نمي خوابيم. شيشه که بزني خواب نداري. بعضي وقتا بعضيا مي کشن و مي خوابن بعدش ديگه صبح، بيداريي تو کار نيس. شهرداري بي سر و صدا مياد جمعشون مي کنه مي بره. بيشتر زمسونا.»

حتي آتش زبان کشيده هم نتوانسته قدري از سرماي نيمه شب را کم کند. اينجاست که «از ياد رفته ها» وقتي زمستان به جانشان بزند، مي شوند مجهول الهويه. جايي دور در زميني ارزان به خاک سپرده و فراموش مي شوند. بين کارتن خواب هايي که دور آتش حلقه زده اند تا از سرماي نيمه شب جان به در ببرند، ماجراي «مهري» عجيب تر است.12 سال قبل وقتي اولين مرفين را بخاطر عمل جراحي اش زده تا دردش را کم کند، هيچوقت فکرش را هم نمي کرده که دردهايش بيشتر شوند و کارش به اينجا بکشد. بعد از آن بوده که به فراموشي سپرده شده است و خانواده دومش، شده اند ساقي و معتاد.

 2 و 30 دقيقه بامداد

کنار «مهري»، «شقايق» نشسته است. زن جواني که پالتو سياه رنگش را جرقه هاي آتش سوراخ سوراخ کرده است. «شقايق» چمباتمه زده کنار آتشي که حالا کمي فرونشسته. بوي لاستيک سوخته و مِهي از دود، اطرافش را پوشانده. داستانش کمي با ديگران تفاوت دارد.

خرجت را از کجا به دست مي آوري؟

با پوزخند جواب مي دهد:«هر باري يه قراري مي ذارم. به هواش مي رم تا خرج عملم دربياد.» اشاره مي کند به معتاداني که هم پياله اش طي اين چند سال بوده اند:«اينام هوامو دارن.» ته محترمانه حرف هايش، مي شود کلاهبرداري و دزدي:« بالاخره درمياد.» مي خندد و نايلون پلاستيکي خاک گرفته اي که پر از فندک رنگارنگ، ناخنگير و کلي خرت و پرت ديگر است را به صورتش نزديک مي کند. انگار دنبال چيزي مي گردد که پيدا نمي کند. بعد با صداي خفه مي گويد: «منصور! اين فندک اتمي منو نديدي؟» منصور که گوشه اي دورتر از آتش سرپا نشسته و زيرچشمي ما را مي پايد، تک سرفه اي مي کند و از دور جوابش را مي دهد: «باز اين دختره رفت مواد بگيره، فندکتم برده حتماً. بيا! ايناهاش! شراره. اومدش.»

دختر قدبلندي که هنوز صورتش به هم نريخته و هر شب سهمش را از ساقي ها مي گيرد، از دور که پيدايش مي شود مثل شبحي سرخپوش توي دل سياهي است. جلوتر که مي آيد چهره اش بيشتر مشخص مي شود. زيباست و هنوز خرابه ها به او دستبرد نزده اند. آرايش غليظي دارد با صورتي استخواني و ته چهره اي کودکانه. «شراره» کمتر از دو سال است که کارتن خواب شده و با مادرش توي اين خرابه ها زندگي مي کنند. آنها از صبح تا شب توي کوچه ها پرسه مي زنند و شب ها کارشان شروع مي شود. به قول خودش مثل اينها تحمل سرما را ندارد. خاله با اشاره به من مي گويد: «شراره! بگو، بگو، اين از خودمونه، بگو چي شد سر از اينجا درآوردي.»

«شراره» بچه طلاق است. وقتي پدرش عاشق شد و زني را به عقد خودش درآورد براي او و مادرش خانه پدري تنگ شد. پدر مستبد از خانه بيرونشان انداخت و آنها همانجا آرامش را بالا آوردند و آواره خيابان شدند و بعد سر از خرابه ها درآوردند و حالايار غارشان خاله و بقيه هستند. هزينه هاي «شراره» اما بالاتر است. به غير از مواد و شيشه و هرويين، هزينه هاي بزک دوزکش هم هست و لباس هايي که بايد هميشه تميز و مرتب باشد. او براي اينکه بتواند کار کند بايد اين هزينه ها را هر شب جور کند.

 حوالي 3 بامداد

ساعت از 2 بامداد گذشته. «منصور» غذايش را تمام کرده و ظرف يک بار مصرف را انداخته توي آتش. تَن ظرف به هم مي پيچد و بوي برنج سوخته با تعفن زباله و تلخي بوي دود چوب آتش گرفته، مي آيد و زمين تا آسمان را از دود سفيد رنگ نمناک و متعفن پر مي کند. «منصور» تا 8 سال پيش نه اهل دود بوده و نه حتي سيگار مي کشيده اما حالا جزو 15 هزار کارتن خواب ايراني است که تقريباً 5 هزار نفرشان زن هستند. دو تا از برادرهاي «منصور» معتاد بوده اند و او فقط براي اينکه به آنها بفهماند بعد از اينکه معتاد مي شوند مي توانند ترک کنند روي قورت افتاده و پاي منقل نشسته. بعد از آن، خانه سه طبقه پدري را فروخته و دار و ندارش را گذاشته براي دود. او هم جزو فراموش شدگاني است که ماه هاست از تعاريف و ناگزيرهاي انساني دور مانده اند. براي آنها حمام و دستشويي، رخت تميز و بايدهايي از اين دست معنايي ندارد.

4 و 30 دقيقه بامداد

سرما رعشه به تنمان مي اندازد و ساعت 5/4 را نشان مي دهد. در ميان حجم سايه هاي انساني، يک پيکر مچاله و آشنا، چسبيده بر زمين نظرت را مي بلعد. در مخروبه حاشيه ديوار کاهگلي و زير پشم شيشه بازمانده از خاطره يک پتو، «مليحه» پنهان شده. فلج شيشه است و 5 زمستان را در اين خرابه ها ديده و يکسال ديگر به سرمايه خيابان خوابي اش اضافه شده. اينجا به قول خودش دو يا سه فصل باردار شده و قبل از اينکه نوزادان تازه رسيده اش را ببيند آنها را فروخته. به قول خودش آدم هاي اين خرابه ها مهربان تر از اغيار خيابان بوده اند.  تا پاي tc که امکانات بيشتر از کمپ به آنها مي دهد هم رفته تا بخاطر بچه هايش ترک کند اما:«وقتي فهميدن حامله ام بيرونم کردن. پناه آوردم به اين بچه ها. حالا اينجام. نشد ترک کنم. باز شروع کردم. وقتي نشئه مي شي ديگه سردت نيست. ديگه هيچيت نيست.»

«مليحه» نمي داند چند بچه زاييده و چند تا از آنان را فروخته است. دو دختر و دو پسر و دو عروس دارد. دخترهايش تن به هرکار خلافي مي دهند، دو تا از عروس هايش هم. پسرانش نمي توانند جلوي زن هايشان را بگيرند؛ عروس ها ترجيح مي دهند در يک خانه گرم و نرم باشند تا با شوهرانشان توي يک پارکينگ شش متري سرما زده، گرسنه بمانند. «مليحه» همه کاري مي کند، هم ساقي است و هم صيغه اين و آن مي شود تا چند صباحي ديگر بتواند ناني بر شکمش ببندد.

کمپ هم نرفتي؟

«کمپ که نيست مايه عذابه.»

حداقل مي تونستي بچه هاتو نگه داري!

ياد بچه هاي سوخته و مرده و فروخته اش مي افتد: «خمار بودم. نمي دونم، شايد 700 شايد 800 فروختمشون. شايد هم کمتر. يکيشون مثل قرص ماه بود. بعدش پشيمون شدم. ديگه پيداشون نکردم.»

 5 و 30 دقيقه صبح

شهر انگار لحاف بي خبري را روي سرش کشيده تا از سرماي غافلگير کننده و يخ زدن و بي رنگ شدن چند نفر در اينجا، چيزي يادش نماند. ساعت کمي از پنج صبح گذشته و آسمان قرمز است، مثل رنگ چشم هاي «آسيه» که از دود سوختن پلاستيک، کاغذ و زباله و خرده هاي پارچه به سرخي نشسته است. او قبلاً در يکي از پاتوق ها بوده و حالا ساکن اينجا شده. پاتوق براي زناني که هنوز رد اعتياد و خماري و مستي روي چهره شان جاي پا نگذاشته و به قول اينجايي ها مي شود نگاهشان کرد، وجود دارد و بعد از آن وقتي کمي از جوانيشان گذشت، سهمشان مي شود بيابان هاي بي آب و علف و خرابه هايي که جايي ميان شرع و عرف و قوانين زندگي ندارند. در مخروبه هايي که فحشا به قيمت يک چيپس يا پفک است.

هوا کم کم در حال روشن شدن است، تاريکي مي شکند و نور کم سوي شعله هاي در حال مرگ در اجتماع چهار و پنج نفره کارتن خواب ها ديگر پناه مناسبي براي آنها نگذاشته. بدن هاي مچاله شده آرام آرام توي گرگ و ميش تکان مي خورد و دود کم حجمي از گُله هاي آتش به آسمان مي رود. چشم هاي خمار و قرمز يکي از زنان به دورها خيره شده و در حالي که از سيگار تمام شده اش کام سنگيني مي گيرد با تمسخر، کِبِره هاي دستش را نشان مي دهد. به سختي بلند مي شود تا پناهگاه شبانه اش را ترک کند و از آماج توهين ها و سنگ هايي که بومي هاي محله با روشن شدن هوا به سمتشان پرتاب مي کنند در امان باشد. مي گويد: «همه زن هاي اينجا که... حرفش را قورت مي دهد: «خيليا آشغال جمع مي کنن براي  هزينه هاشون.» بعد زير لب مي گويد: «ما مجرم نيستيم. ما بيماريم...»

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار