دریا قدرتی پور: آفتاب بعدازظهر کمرنگ شده که به روستای «میدانک بزرگ» از توابع مرکزی فریدونشهر میرسیم؛ قدری جلوتر، دهستان عشایر است؛ دشتی نقاشی شده در اواخر تابستان. سیاهچادرها گله به گله به فاصله از چادرهای سفید، دشت را نقطهنقطه کردهاند. بهرسم ورود مهمان، وارد چادرها که میشویم بچهها آرام سلاممان میکنند وزنها به استقبالمان میآیند. «گوهر»، «کاسه طلا»، «زهرا»، «مهنور»، با چشمهای درشت و صورتهای آفتابسوخته در میان لباس ایل، مثل گلهای رنگی به چادرهای سیاه وصله شدهاند.
مردان و زنان ایل قامت بلندی دارند؛ تقریباً همه ایل قامتشان بلند است. بچهها خندههای ریزشان را پشت دستهای آفتابسوختهشان پنهان میکنند و چشمانشان را از ما میدزدند.
***
«گوهر» گوشه شال بنفشش را سنجاق کرده، دو بافه مو قرص صورتش را گرفته. ساعت 5 صبح است و تازه دارد آفتاب میزند توی دشت که گوهر، داسش را برداشته تا برای گاو و گوسفندها علف بیاورد؛ کاری که وظیفه هرروزه او است. «مراد»، شوهرش دراز کشیده، پسرانش هم همینطور. وقتی آوردن آذوقه تمام شود، باید مشکها تکان بخورند تا کره و عسل و دوغ آماده شود.
همه اینها را از بَر است؛ هر روز او وظایفش را مشق میکند. دختران عشایر همه را بلدند. آفتاب که میزند سفره صبحانه آماده است؛ نان «تیری» و عسل و کره و پنیر.
گوهر گاهی چوپان بوده، پس آن گاهی همسر و حالا مادر. اما کاستیها و نبود امکانات بعد از 35 سال دست از سرش برنداشته. بچهها برای درسخواندن وقتی قشلاق میکنند در همانجا هممدرسه هست و درس میخوانند. اینجا اما مدرسه ندارد. درمانگاه هم ندارد؛ انتظار وجود این خدمات برای عشایر انتظاری ثانویه است.
آموزش، بهداشت و دسترسی به امکانات همانقدر برای عشایر حیاتی است که برای مردم شهر. آنها حالا بین تکنولوژی و سنت گرفتارشدهاند. تقریباً همه مردان موبایل دارند که با پنل های خورشیدی شارژ میشود این تنها اندک برقی است که آنها دارند و شبهایشان را باید یا با هیزمها روشن کنند و یا با چراغموشیها و مهتابیهای متحرک.
دختران کمی در این روستا دیپلمه هستند اما بعضیها هم توانستهاند با مشقت فراوان تحصیل کنند و برای خودشان کارهای بشوند و با شهریها ازدواج کنند.
اما بیشتر دختران با ازدواج در سنین پایین میشوند زن خانهدار و با پایان دوره کودکی، پا میگذارند در زندگی بزرگترها.
زنی که چهره آفتابسوخته و صورت خشک و چشمهای گودرفتهاش، سن و سال او را بیشتر از 26 سال نشان میدهد، وقتی به دنیا آمده، گاوشان همان سال دو تا گوساله زرد زاییده. نام او را به مبارکی این اتفاق گذاشتهاند «کاسه طلا» و او حالا پنج فرزند دارد.
او هر پنج فرزندش را در همین دشت و به کمک قابله به دنیا آورده؛ بیآنکه تا لحظه زایمان بداند بچهای که به دنیا میآورد سالم است یا نه و جنسیتش چیست. میگوید: «برای انجام سونوگرافی باید تا فریدونشهر برویم که دو ساعت راه است.» معمولاً زنان باردار عشایر نمیروند. خودشان برای خودشان نسخه میپیچند تا هزینههایشان بالا نرود. برای رفتن به دکتر باید چند کیلومتر طی شود پس خیلی از زن ها برای زایمان مجبورند در همان سیاهچادرها بچههایشان را به دنیا بیاورند. زنان عشایر یاد گرفتهاند که قابله باشند.
«مهنور» هم همینطوری بچههایش را زاییده. در کنار سیاهچادرش، همسایه کمکشان آمده اند و او حالا 5 تا بچه قد و نیم قد دارد. گوهر میگوید اگر زایمان یک زن سخت باشد باید برسانیمش درمانگاه. فریدونشهر اولین نقطهای است که بیمارستان و درمانگاه دارد. در حدود یک تا دو کیلومتری جایی که آنها ییلاق کردهاند.
بوی دوغ تازه میزند توی دماغت، دختران کاسهای کره از دوغی میآورند که حالا مشکهای خالیاش روی جعبههای چوبی توی سایه شسته و پهنشده.
زنان و مردان اینجا نسلاندرنسل عشایر بودهاند و امکاناتشان به همین چند قلم ختم میشود؛ پوست بزغاله را مشک میکنند تا یخچالشان باشد و هیزم و چوب میشود بخاریشان. میگویند خیلی دلمان میخواهد یکجانشین شویم. تلویزیون داشته باشیم و حمام.
این خانواده جزیی کوچک از 11 هزار خانوار عشایر در استان اصفهان هستند که شامل ایلات قشقایی، بختیاری و عرب جرقویه میشوند و بدون اینکه امکاناتی داشته باشند هنوز رسم دیرین عشایر را حفظ کردهاند.
با تمام اینها تقریباً همه خانوادهها یک وسیله نقلیه دارند؛ پراید یا پژو که در کنار دشت و گاو و گوسفندها تضاد عجیبی از مدرنیته و سنت ایجاد کرده است. اما هرچند پای امكانات اولیه به سفید چادرها و سیاهچادرها نرسیده، ولی سقف آرزوهای آدمهای دشت، بلند است.
بچهها، مؤدب، آرام، متین زیر تیغ آفتاب نشستهاند. سراغ آرزوهایشان را كه بگیری تازه متوجه میشوی دنیایشان چقدر عجیب است. «ماه گل» دختری تازهرسته حدود هشت سالش است. آرزو دارد حمام داشته باشند تا سردش نشود. سوز دشت اذیتش کرده و همین شده بزرگ ترین آرزوی ماه گل. برای «حسین» اما داشتن تلویزیون آرزو است. موبایلش جوابگوی خواستههایش نیست. میگوید: «دلم میخواهد ابرقهرمان شوم و بروم توی تلویزیون.» لهجه اش ملغمهای است از سفرهای ییلاقی و قشلاقیشان که مخلوط شده با زبان فارسی که در مدرسه آموختهاند.
آرزوی «مهربان» اما دکتر شدن است. او تا کلاس سوم درسخوانده ولی دوست دارد ادامه بدهد تا برسد به دکتری. دوست دارد دندانپزشک شود و دندانهای مادرش را زود خوب کند. خودش میگوید. مادر «مهربان» یکشب تا صبح از دنداندرد نالیده و او حالا آرزویش شده این. هیچکدامشان نه عروسک دارند و نه اسباببازی. گلهها وسیله بازی شده و چادرها، خانه. اواخر شهریور است و دشت از عشایر خالیشده؛ آنهایی هم که ماندهاند دیگر زیلوهای نازک کف چادرهایشان کفاف سرما را نمیدهد و بهزودی باید جمع کنند و بروند.
به دشت که نگاه کنی تکوتوک و جابهجا نه علفی هست و نه سبزی؛ خیلی وقت است که خشکسالی به دشت دستبرد زده و غمی شده برای عشایر. «زیور» میگوید: «خیلی از گوسفندهایمان مردند، جو میخریم کیلویی دهپانزده هزار تومان و زمانی که میخواهیم بفروشیمشان خیلی ضرر میکنیم؛ بااینهمه تیمار و سختی. خیلی دلمان میخواهد یکجانشین باشیم و کوچ نکنیم. برای بچه هایمان سخت شده. دولتیها به ما آرد میدهند از طرف امور عشایر، کپسول گاز و آب میدهند اما امکانات دیگر هیچ. از این آوارگی خسته شدیم. بهسختی محصولاتمان را میخرند.»
شانه شیب منتهی به دره، در تاریكی محو شده. آن تصویر «زندگی» كه صبح میدیدی، هیچ انعكاسی در دشت ندارد. هوا سرد شده و نمناک و انگار آسمان و زمین به هم دوختهشده. چادرها یک نقطه کوچک روشنایی دارند و تاریکی غلیظی دشت را پوشانده...
بازگشت به ابتدای صفحه
ارسال به دوستان
پیشنهاد سردبیر
ارسال نظر
ایمیل مستقیم: info@nesfejahan.net شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰