یلداهای دور، از زبان آدم های همین نزدیکی ها
نصف جهان: روزهای بازنشستگی و شب و یلدا. لابد می پرسید اینها چه ربطی با هم دارند؟ در نگاه اول شاید به نظر بی ربط باشند اما اگر پای صحبت پیرمردهایی که سال ها پیش جوانی شان را با یلدایی متفاوت از امروز گذرانده اند بنشینید، آن وقت عقیده تان عوض می شود. پس با ما بیایید به پارک شهید رجایی؛ یکی از بزرگ ترین پارک های شهر که پاتوق این بازنشسته های پا به سن گذاشته است. گوشه ای از این پارک مقابل حوض های آب، حدود ده پانزده پیرمرد دور هم نشسته اند و مشغول گپ و گفت هستند. به میانشان که بروید، شما را با خودشان می برند به سال های خیلی دور؛ سال هایی که برف می آمد و کرسی ها به راه بود.
پیرمردی که هر چین صورتش حکایت از سال های عمرش دارد می گوید: « قدیم ها وقتی اسم شب یلدا میآمد سرما لرزه بر اندام آدمی میانداخت. یک هفته قبل از شب چله، برفها را پارو میکردیم تا راه را برای مهمانها باز کنیم اما حالا بوی زمستان هم انگار قرار نیست در این شب های آخر پاییز به مشاممان برسد. زمانه برعکس شده است.»
در این هنگام پیرمردی دیگر صحبتش را قطع می کند و بلافاصله می گوید: «آنقدر برکت از آسمان خدا می آمد که مهمان ها شب را بخاطر سرما خانه میزبان می ماندند و صبح راهی خانه های خودشان می شدند.»
در این بین دیگر پیرمرد کناری اش صحبت او را با دست گذاشتن روی شانه اش قطع می کند و می گوید: «قدیم ها که مثل الان نبود؛ دارا و ندار زیاد تفاوتی با هم نداشتند. هر جوری بود سفره شب یلدا را می انداختند. کنار هم خوش بودند. نه الان که فقط دارا بتواند سفره شب یلدا بیاندازد.» با صحبت پیرمرد سوم، همه سکوت می کنند و او دست بر زانو می گذارد و بلند می شود و بی اینکه حرفی بزند، به راه می افتد و نگاه ها رفتنش را نظارگر می شوند.
بی درنگ پیرمردی که ست کرم پوشیده با دستمال گردن قرمز که کلاهش با آن همخوانی ندارد، سکوت و نگاه را می شکند و با لحنی لرزان می گوید: «قدیم ترها طولانیترین شب سال شیرین صبح میشد اما حالا... (سکوت)» سپس نگاه میکند و با خودش می گوید: «شاید ما دیگر پیر شدهایم.»
پیرمردی که سلانه سلانه از کنار عمارت هشت بهشت به سمت نیمکت های روبه روی حوض می آمد از شب یلدای گذشته ها اینچنین حکایت می کند: «قدیم جمع می شدند، حافظ می خواندند، نقالی می کردند. حالا چی؟
بچه های الان بزرگ و کوچک فرقی ندارد؛ سرشان را بگیری، با پاهایشان و برعکس در گوشی تلفن همراه فرو رفته اند.»
پیرمرد دیگری که از ترس اینکه سرما بخورد، خود را آنچنان با لباس پوشانده و پتوی کوچکی روی پاهایش انداخته بود، با لبخندی شیرین اما لحنی گله مند خاطرههایش را زنده میکند و میگوید: «قدیم ها که مثل الان نبود، همه جمع میشدند، حافظ میخواندند. اگر خانه ای نوعروس داشت، برایش شب چله ای می بردند. آن وقت ها، میوه شب چله را خانواده داماد با صندوق، خانه عروس می بردند. از هر نوع میوهای یک صندوق؛ سپس مدتی را با خانواده عروس گپ و گفت میکردند و بعد میرفتند. صبح روز بعد هم خانواده عروس میوهها را بین فامیل خود تقسیم میکردند. حالا که هیچ چیز اصولی نیست.
میوه ها اسراف می شود برای خوشگل کردنشان! جوان ها به این کار چی می گویند؟» لبخندش به اخم تبدیل می شود تا به ذهنش فشار بیاورد و آن واژه را بگوید. دقیقه ای نمی گذرد که با ذوقی که گویا کشفی بزرگ کرده باشد می گوید: «میوه آرایی!» و دست روی پاهایش می زند و بلند بلند می خندد. پیرمردی دیگر صحبت هایش را تأیید می کند و ادامه می دهد: «مثلاً اگر شب چله در ماه رمضان میافتاد پشمک و زولبیا را به عنوان شیرینی با خود به همراه میبردند اما حالا انگار یک اصل اساسی شده است که همیشه پشمک و کیک هم در شب چله عروس باید باشد. هیچ چیز روی رسومش نیست.»
پیرمرد دیگری دستانش را در هوا تکان می دهد و می گوید: «گرمی که آن روزها زیر کرسیها بود. کنار این شوفاژها و بخاری ها پیدا نمیشود. جوانها را هم نمی شود از موبایلها دور کرد.»
پیرمردی که به آب داخل حوض خیره شده و انگار رفته در گذشتههای دور، از زمانی میگوید که لبو و زردک را در قدحهای بزرگ طبخ میکردند و سرکه میزدند. او می گوید: «زمانی که من کودک بودم مرکبات کم بود، وقتی در شب یلدا جمع میشدیم آجیل، شیرینی، گز و سوهان برای پذیرایی فراهم میکردیم؛ نمیخواهم اغراق کنم اما شب یلدا امروزه کمرنگ شده و اگر در یکسری خانواده ها این جشن ها را می گیرند، فقط برای پز دادن است.»
بازگشت به ابتدای صفحه
ارسال به دوستان
پیشنهاد سردبیر
ارسال نظر
ایمیل مستقیم: info@nesfejahan.net شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰