کد خبر: ۲۷۱۶۷۵
تاریخ انتشار: ۳۰ آذر ۱۴۰۲ - ۱۷:۲۵

دریا قدرتی پور: »مامان» صدایش می زنند. حالا کمتر کسی است که «مامان» را نشناسد. زنی که بیش از یک دهه است در چند قدمی کلیسای وانک بساط پهن می کند. تنها سرمایه «مامان»، یک سبد بزرگ از جوراب و گل سر و گیره و کش مو است. دوازده سال پیش وقتی شوهرش را از دست داد، او ماند با چهار تا بچه قد و نیم قد. از همان موقع کاسبی اش با یک چهارپایه و چند تا جوراب شروع شد تا حالا که 12 سال از آن موقع می گذرد.

جوراب های «مامان» قیمت ندارند. وقتی مشتری می آید بهشان می گوید «هر چه می خواهی بده»؛ جوراب ها بسته به جنسی که دارد بین جفتی 30 تا 40 هزار تومان است اما «مامان» ترجیح می دهد قیمتی رویشان نگذارد تا هر طور شده فروش برود و دست خالی خانه نرود.

همه اهالی جلفا او را می شناسند؛ از کاسبان محل گرفته تا ارمنی های ساکن این نقطه که او از آنها به خوبی یاد می کند. پیرزن همانطور که خودش می گوید زمستان و تابستان همین جا است؛ از 10 صبح تا 5 بعدازظهر هر روز بدون کم و کاست تا نان بچه ها را دربیاورد.

*حالا چند بچه در خانه دارید؟

«دو تا. یک نوه دختری که بیمار است و یک دختر هم خودم درخانه دارم. دختر بزرگم که سرزا رفت، این نوه ماند روی دستم. شوهرش بچه را گذاشت و رفت و من باید هزینه درمانش را هم دربیاورم.»

*کار و کاسبی خوب هست؟

«خدا را شکر. گاهی شده از صبح تا عصر آمده ام اینجا اما حتی یک جوراب هم نفروختم. گاهی هم شده که اوضاع خوبی بوده.»

*زمستان ها حتماً سخت تر است.

«زمستان و تابستان می آیم اینجا. زمستان ها جا عوض می کنم؛ می روم آنطرف کوچه توی آفتاب.»

آفتاب کم رمق پاییزی، نور مختصری را به کوچه تابانده اما از پس سوز فصل سرد برنمی آید. پیرزن دست می کشد به پاهایش؛ درد توی صورتش به نمایش درمی آید. خط های صورتش توی هم می رود و مشخص می کند که زمستان های اینجا به استخوان هایش رحم نکرده.

*اینجا راحتی مادر؟

«مردمان اینجا حرف ندارند. با محبتند. کاسبان محل هم هوایم را دارند. به خصوص در روزهای کریسمس و عید که همه خوشحالند من هم با خوشحالی شان خوشحالم.»

عابران می آیند و می روند. زن فرورفته در خودش. سوزی می آید و او در خودش قفل می شود. زن بی پناه اما باید دست پر به خانه برود.

*خاطره بد هم از اینجا دارید؟

«نه. همه خاطراتم خوب بوده. بهترین خاطره ای که دارم روزی بود که تولد بچه ام بود و من از صبح هیچ فروشی نکرده بودم. همیشه ساعت 5 جمع می کردم و می رفتم اما آن روز روی رفتن به خانه را نداشتم؛ برای همین ساعت 6 شده بود و من غمگین و ناامید نشسته بودم و با خودم فکر می کردم. یک دفعه مرد مسنی آمد و گفت مادر به سلیقه خودت دو جفت جوراب به من بده و قیمتش را بگو. یک جفت جوراب سیاه و یک جفت جوراب سفید بهش دادم و گفتم می شود 50 هزار تومن. وقتی کارت کشید به من گفت من 500 هزار تومان برایت زدم؛ با رضایت خاطر. این شیرین ترین خاطره ای بود که داشتم. باورم نمی شد. همیشه تا 5 می ماندم و می رفتم حتی اگر فروش نداشتم اما آن روز ماندم و برای بچه ام کیک تولد گرفتم. نمی دانم خوشحالی ام را چطور تعریف کنم. خوشحالی بچه ام شادی ام را چندبرابر کرد. معجزه بود مادر. از این معجزه ها اینجا کنار همین دیوار زیاد دیدم. این دیوار و این بساط پناه زندگی من شده.خدا را دارم مامان.»

«مامانِ» 65 ساله خیلی وقت است از زندگی زیر آفتاب تابستان و آسمان برهنه هیچ ابایی ندارد؛ وقتی سرما، تنش را سوزن می زند هم باز کم نمی آورد؛ می گوید تنها امیدم بچه هایم هستند که در خانه منتظرند که دست خالی نروم.

*مادر! چه آرزویی داری؟

سکوت می کند. اشک حلقه می زند توی چشم هایش؛ حالا پيرزن يادگارهاي پسرش را  از زير آوار ذهنش بيرون كشيده؛ صورتش انگار تکیده تر می شود.

« آررزویم این است که بچه ام آزاد شود. چند سالی هست زندان است.»

 غم سنگینِ پیرزن، نمی گذارد که ادامه بدهی. شاید روایت سختی است که سکوت می کند و ادامه نمی دهد. خم می شود روی بساطش و شروع می کند به مرتب کردن جوراب ها. جوراب ها هزار رنگ می شود. قرمز. سفید. سبز. گلبهی. سیاه.آبی و توی دست های پیرزن یک رنگین کمان درست می شود.

 

 

 

 

برچسب ها: کریسمس ، کیک تولد ، نصف جهان ، 105 ،
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار