کد خبر: ۲۸۶۶
تاریخ انتشار: ۲۷ خرداد ۱۳۹۵ - ۲۲:۳۰

خبرگزاري ميزان روز پنج شنبه هفته گذشته خاطره اي از سرهنگ حسين حسينزاده جانشين فرمانده انتظامي استان اصفهان منتشر کرد که مربوط به پرونده اي مي شد که اين مقام ارشد انتظامي، 18 سال قبل آن را بررسي کرده بود. آنچه در اين خاطره جلب نظر مي کند اين است که اگر مقدر باشد اتفاقي نيافتد، هرگز نخواهد افتاد.

«سال 1377 بهعنوان رئيس پليس آگاهي کاشان در حال خدمت بودم. يک روز عصر پس از دستگيري دو سارق تحت تعقيب، به اداره بازگشتم. قصد داشتم راهي خانه شوم که سرباز وظيفه وارد اتاق شد و گفت: زن و مردي اصرار دارند شما را ببينند. به سرباز گفتم راهنماييشان کند و زن و مرد گريهکنان وارد اتاقم شدند.

زن جوان گفت: امروز همراه پدرم و دختر 9 سالهام به نام فاطمه، براي زيارت به امامزاده آقا علي عباس(ع) رفته بوديم. من چند ماه قبل از همسرم بهدليل اعتيادش جدا شدم. امروز او را در امامزاده ديدم و مشغول بازي با فاطمه شد.

بعد از نيمساعت وقتي از زيارت بازگشتم، متوجه شدم اثري از فاطمه و همسر سابقم نيست. همه جا را به دنبال او گشتم، اما اثري از دخترم نبود. به همين دليل نزد پليس آمدم تا شکايتي را مطرح کنم.

با بررسي اوليه شکايت اين زن متوجه شدم، شوهرش به نام حسين اعتياد شديدي به حشيش دارد و اين ماده مخدر باعث اختلال حواس و دوشخصيتي شدن فرد ميشود و بهطور کلي عملکرد مغز را با مشکل روبهرو ميکند به همين دليل احتمال هر عمل نسنجيده و غيرعادي از وي وجود داشت.

در اولين گام سراغ حسين رفته و او را دستگير کرده و به اداره آگاهي آورديم. در بازجويي اوليه منکر قضيه شد، اما با تحقيقاتي که از اطراف امامزاده آقاعلي عباس (ع) و کسبه آنجا انجام داديم، مشخص شد فاطمه تا آخرين لحظه با پدرش بوده و آخرين بار سوار مينيبوس «آقاعلي عباس (ع)» در کاشان ديده شده است.

حسين وقتي فهميد که ما متوجه ماجرا شدهايم، گفت؛ دخترش را به قم برده و او را به يک نفر به مبلغ يک ميليون و 400 هزار تومان فروخته است. سريع با هماهنگي قضائي راهي قم شديم که در آنجا متوجه شديم همه گفتههاي حسين دروغ است و قصد رد گم کردن داشته و دخترش را نفروخته است.

زمان به سرعت ميگذشت و حسين قصد گفتن واقعيت را نداشت. صبح سومين روز از آغاز تحقيقات، حسين را به اتاقم آورده و سعي کردم حس پدرانه او را تحريک کنم، اما موادمخدر احساسش را پاک کرده بود. سرانجام با تهديد لب به اعتراف گشود و گفت: دخترش را در اطراف «آران و بيدگل» داخل چاهي انداخته است.

بلافاصله همراه چهار نفر از همکاران و دوستان ورزشکارم به قناتهاي اطراف آران و بيدگل اعزام شديم. هوا خيلي گرم بود، هرچند آب کافي با خود برده بوديم، اما مسيري حدود 25 کيلومتر را در بيابان با دماي 49 درجه با پاي پياده تا قناتها طي کرديم. نميدانستيم دروغ ميگويد يا راست! به هر حال تعدادي از قناتها را تا آنجايي که هوا روشن بود، گشتيم و هيچ اثري از او نيافتيم. صبح روز ششم هم مانند روزگذشته پس از طي مسير طولاني به قناتها رسيديم و تا ساعت 3 بعد از ظهر بقيه قناتها را گشتيم، اما اثري از او نيافتيم همه مطمئن شده بوديم که ديگر او را زنده پيدا نميکنيم؛ آن هم با چنين شرايط و دماي هوايي که تا 52 درجه هم ميرسيد، اما نميدانم چرا اعضاي تيم در جستجوي کودک، حس عجيبي داشتند و تمام تلاشمان اين بود که به هر شکل ممکن بايد او را پيدا کنيم.

عصر روز ششم بود آفتاب کمکم داشت غروب ميکرد و از شدت گرماي هوا کاسته ميشد، اما همچنان دوستان و همکاران به گشتن ادامه ميدادند و بهدنبال رد و نشاني به قناتها سر ميزديم.

تا تاريک شدن هوا چيزي نمانده بود، ميخواستيم برگرديم که يکي از دوستان ورزشکارم که باستانيکار بود، از دور صدا زد «حسين حسين بيا. اينجا پيداش کردم» سريع دويدم تا خودم را برسانم، نميدانستم خوشحال باشم از اينکه او را بعد از اين همه دوندگي پيدا کرديم يا ناراحت باشم از اينکه با جنازه يک دختربچه معصوم روبهرو ميشدم.

به هر حال به کنار قنات رسيديم و يک لنگه کفش صورتي و پاکت پفک و چند ردپا آنجا ديديم. طناب بلندي که داشتيم را به يکي از همکاران که وزن کمتري داشت، بستيم و او را آرام آرام به پايين قنات فرستاديم. حدود 28 متر عمق قنات بود.

به وسط قنات که رسيد چراغ قوه از دستش افتاد، دوباره با دردسر او را بالا کشيديم و چراغ قوه ديگري را به او داديم و او را دوباره به داخل قنات فرستاديم. به پايين که رسيد ناگهان با صداي لرزان فرياد زد «بچه زنده است، بچه زنده است» همگي بياختيار صلواتي فرستاديم و از خوشحالي دست و پاي خودمان را گم کرديم. گفتم بچه را در ابتدا به طناب محکم ببند و او را آرام آرام بالا کشيديم، انگار دنيا را به من داده بودند؛ مثل اين بود که دختر خودم را پيدا کرده بودم. بياختيار اشک در چشمانم حلقه زد.

چشمان دخترک نيمه باز بود و به آرامي زير لب چيزي ميگفت. هر چه سعي کردم متوجه حرفهايش نشدم. حق داريد، باورتان نشود چون با هيچ منطقي نميتوان قبول کرد که قناتي خشک با عمق 28 متر، حتي يک خراش هم روي بدن دخترک ديده نميشد و همه جاي بدن او سالم بود. تا پاي خودرو او را بغل کردم و سوار خودرو شديم. صورت خاکياش را با دستمالي پاک کردم، کمي به او آب دادم و نوازشش کردم و سپس از او پرسشي پرسيدم که جواب آن مو به تنم سيخ ميکند.

از او پرسيدم دخترم «فاطمه» اين چند روز توي چاه تاريک نميترسيدي؟ فاطمه پاسخ داد: من تنها نبودم آن پايين يک نور سبز و يک بچه کنارم بود و با هم بازي ميکرديم. چون او بود، نترسيدم.

اکنون فاطمه بيست و چند ساله است و فرزندي به نام «زهرا» دارد و خوب است بدانيد يک نفر خيّر نيکوکار که اکنون مقيم آلمان است، متعهد شد که همه هزينههاي تحصيلات دانشگاهي، جهيزيه فاطمه و همچنين مخارج زندگي مادرش را بهصورت ماهانه بپردازد.




ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار