روايت زندگي تنهاترين مرد روستاي زلزله‌زده تپاني
کد خبر: ۵۹۲۹۶
تاریخ انتشار: ۰۲ آذر ۱۳۹۶ - ۱۴:۵۴

تنهاترين مرد روستاي زلزله زده «تپاني» پيکر زن و دو فرزندش را با دست هاي خود از زير آوار بيرون کشيد، بدون کفن و غسل با جامه هاي خونين در دل خاک دفن کرد.

چشم هاي «فرهاد» کاسه خون است. دست هايش تنهاترين دست هاي روستاست. روي تلي از خاک نشسته. ويرانه اي که روزگاري خانه اش بود را با چشم هايش مي کاود. دست هايش را عمود گذاشته روي زانوهايش و سرش را ميان آنها گرفته است. نگاهش خيره مانده به خاک طوري که گمان مي کني دارد با تل خاک، با آنچه تا همين يک هفته پيش خانه اش بود، گرم بود و صداي «بنيتا» و «عبدالباسط» در آن مي پيچيد نجوا مي کند: «اين آوار را مي بيني؟ اينجا خانه ام بود، زندگي ام بود که از دست رفت.»

معجزه مهر مادري

شب بود. برقي از چشم آسمان گذشت، زمين لرزيد، خانه ها فرو ريخت و دشت ذهاب سوگوار شد. از روستاي زلزله زده تپاني که بين سرپل ذهاب و ازگله است فقط يک مدرسه سرپاست و از خانه ها فقط ويرانه اي به جامانده است. يکي از اين خانه ها، خانه فرهاد بود؛ «فرهاد صفري». تمام زندگي اش زنش و سه بچه اش بود. حالا از آن زندگي، «آرين» دو ماهه برايش مانده. معجزه عشق و مهر مادري: «زنم از ترس اينکه آسيبي به بچه کوچکش برسد او را در بغل گرفته بود. خم شده بود روي بچه. سقف خانه که پايين آمد، تيرآهن گردنش را شکست اما آرين در آغوشش زنده ماند.»

همراهش مي روم به دل خانه ويرانه اش. ميان انبوه تيرآهن خم شده و آجرهاي شکسته تلنبار شده روي هم، جايي را با انگشت هايش نشانه مي گيرد و مي گويد: «همينجا از زير آوار بيرون کشيدمشان. بدون کفن، بدون اينکه غسلشان بدهم، با لباس خون آلود، زنم و بچه هايم را داخل قبرستان روستا خاک کردم.»

تا قيامت يادم نمي رود

فرهاد را برادرانش و همسايه ها از زير آوار درآوردند. اما فرهاد داستان ما مثل «فرهاد کوهکن» افسانه ها ناکام مانده است. عشق زندگي اش را جايي زير اين آوارها از دست داده است و براي اينکه کاري براي نجات آنها از دستش برنيامده خودش را مدام سرزنش مي کند: «هر لحظه و هر روز به آنها فکر مي کنم. تا قيامت يادم نمي رود. ويرانه هاي خانه ام را که مي بينم عذاب وجدان مي گيرم. چرا نتوانستم کمکشان کنم. غروب همه بچه ها مي روند پيش پدر و مادرشان اما بچه هاي من کجا هستند؟ از آن روز تا حالا به زور چند لقمه غذا خوردم. فقط آب. چيزي از گلويم پايين نمي رود.»

بابا جايزه ام را مي خري؟

مثل يک مهمان مرا به پذيرايي خيالي خانه اش دعوت مي کند. درست در دل ويرانه خانه اش سجاده و تسبيح و قرآني را گذاشته کنارهم. مي پرسم اينها چيست؟ مي گويد: «قرار بود صبح بنيتا را براي نماز بيدار کنم.» قرآن دخترش را نشانم مي دهد: «گفت بابا اگر قرآن را حفظ کنم برايم جايزه مي خري؟» سيل اشک سرازير مي شود و کلمات، فرهاد را با خود مي برد. دفترچه هاي بيمه بنيتا و عبدالباسط را از جيبش در مي آورد. خدايا چه چشم هايي. بنيتا درست مثل همه دختران کرد سرزمينم زيباست. چهره عبدالباسط اما مغرور است و معصوم. فرهاد عکس ها را مي بوسد و براي لحظه اي صورت غم زده اش پشت دفترچه ها پنهان مي شود.

همچون کوه ابوذر

بايد داغ ديده باشي، داغي چنين سترگ که او را، تنهاترين مرد روستاي تپاني را، با گوشت و پوستت درک کني. فرهاد همچون کوه ابوذر در دشت ذهاب مي ماند. دلش ترک برداشته اما استوار ايستاده است. حالا آرين تنها چيزي است که از زندگي برايش مانده. تنها دلخوشي و بارقه اي از اميد که زهر اين روزهاي دشوار را مي گيرد. چادري که هلال احمر داده را کنار خانه اش برپا کرده. آرين معصومانه در گهواره اي به خواب رفته است. مادر و خواهر فرهاد مثل فرشته هايي که خدا از آسمان فرستاده باشد تنها يادگار همسرش را در آغوش مي گيرند. سوز سرما از راه رسيده است. فرهاد مي گويد در اين مصيبت، کمک هاي مردم تنها کورسوي اميدي است که به آن دلبسته است. زندگي در دشت ذهاب به او آموخته در نبرد بين انسان هاي سرسخت و روزهاي سخت، اين انسان ها هستند که مي مانند. زندگي براي فرهاد و آرين در ويرانه هاي روستاي تپاني در بيم و اميد ادامه دارد.


برچسب ها: زلزله ، تپانی ، روستا ، مادر ، قیامت ، خانه ، ویرانی ،
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار