دست چه کساني در ميان است؟
نصف جهان: پايگاه اطلاع رساني «سينما سينما» که اخبار و گزارش هاي اختصاصي حوزه هنر هفتم را نشر مي دهد، ديروز گزارشي را منتشر کرد که موارد بيان شده در آن حقيقتاً شگفت انگيز است. اين گزارش در واقع ديده هاي نويسنده از مقابل يکي از مهمترين سينماهاي کشور در تهران است که به قول خود او، حکايت از «آمادگي براي مجلس ختم سينماي ايران» دارد. بخش هایي از گزارش مندرج در «سينما سينما» را بخوانيد:
مرد دستفروش با چهره سوخته و آفتاب خوردهاش درست رو به روي ايستگاه مترو در خيابان شهيد بهشتي و کمي پايينتر از سينما آزادي داشت فيلمهاي روز سينماي ايران را ميفروخت. هر DVD ، ده هزار تومان. حيرت کردم از اسامي فيلمها. «سرخپوست»، «زهر مار»، «رحمان 1400»، «شبي که ماه کامل شد» که همگي يا يک ماه پيش اکران شدند و يا الان روي پرده هستند. «زهر مار» که اصلاً هنوز نيامده و قرار است از چهارشنبه اکران شود! به او ميگويم اينها که هنوز روي پرده هستند. کيفيت فيلم هايت پردهاي است؟ گفت: «نه. همگي اورجيناله. همشون نسخههاي وزارت ارشاده!»
وزارت ارشاد را نميدانم از کجا آورد. آنقدر با اطمينان حرف ميزد و اعتماد به نفس داشت که کمترين شک و شبهه را به حرف هايش ميشد پيدا کرد. اما اگر حرفش واقعيت داشته باشد يک فاجعه تمام عيار است. منبع پخش اين نسخهها کجاست؟
گوشي موبايلم را درآوردم و از ميان شمشادها سعي کردم طوري که دستفروش متوجه نشود از بساطش عکس بگيرم. فقط از بساطش. براي همين دوربين را به سمت پايين گرفتم و عکسم را برداشتم. فروشنده متوجه شد. من به راهم ادامه دادم و فروشنده دنبالم دويد. جلوي راهم را گرفت و شروع کرد اصرار کردن که عکس را پاک کنم. دستش را پس زدم و خواستم به راهم ادامه دهم. گفت: «گفتم پاک کن. زنگ ميزنم به پليس بيايد!»
هم خندهام گرفته بود و هم حيرت کرده بودم از اين حجم از اعتماد به نفس. با استحکام گفتم همين الان زنگ بزن به پليس. اگر نزني خودم ميزنم. وقتي ديد خيلي جدي و مصمم حرف ميزنم جا خورد. ديگر اون تحکم اوليه را نداشت. حرف هايش شبيه التماس شد. ديگر تهديد نميکرد. گفت: «نامرديه. پاک کن عکستو. چيکار به کار من داري؟»
گفتم: «با تو کاري ندارم. از بساطت عکس گرفتم.» با دست پسش زدم و به راهم ادامه دادم. مرد دستفروش که حالا چند قدمي را همراه من آمده بود ميان بساط ديويديهايش و من که از او دور ميشدم مانده بود. نميدانست من را به پاک کردن عکسش مجاب کند يا بساطش که کسي بالاي سرش نبود را جمع و جور کند. شروع به فحاشي کرد. ميخواست با فحشهاي کشدار و آبدارش من را به نقطهاي برساند که با او دست به گريبان بشوم و احتمالاً از ميان اين زد و خورد به هدفش برسد. به فحشهايش اهميت ندادم. من عکسم را برداشته بودم و بايد گزارشي مينوشتم. مشکل مرد دستفروش نبود که خيال ميکرد من به او و سفره زندگياش و کسب و کارش تعرض کردم. مشکل سيستمي بود که اين فرصت را به او داده بود تا در اين آشفته بازار که هر روز يک اتفاق تازه ميافتد؛ او هم سود خودش را ببرد. لابد او با اين اتفاق بساطش را از آنجا جمع ميکند و در جاي ديگري شروع به فروش فيلمهايش ميکند.
اين ماجرا خيلي جدي تر از دستفروشي يک مرد آفتاب سوخته در خيابان هاي مرکزي شهر تهران است. اگر ريشه اين اتفاق خشک نشود بايد مجلس ختم باشکوهي براي سينماي ايران بگيريم. فحشهاي فروشنده صداي ميخهايي بود که به تابوت سينماي ايران محکم ميشد!
بازگشت به ابتدای صفحه
ارسال به دوستان
پیشنهاد سردبیر
ارسال نظر
ایمیل مستقیم: info@nesfejahan.net شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰