روايت وزير بهداري وقت از شبي که دکتر بهشتي به شهادت رسيد
کد خبر: ۳۸۴۶۱
تاریخ انتشار: ۰۷ تير ۱۳۹۶ - ۲۲:۲۷

دکتر هادي منافي وزير بهداري وقت از جمله دعوت شدگان در جلسه حزب جمهوري اسلامي در روز هفتم تير سال 60 بوده است اما به دليل آنکه روز قبل از اين حادثه حضرت آيت ا... خامنه اي مورد حمله تروريستي منافقين قرار مي گيرند، در بيمارستان قلب تهران درمان ايشان را پيگيري مي کرد. آنچه در ادامه مي خوانيد بازخواني حادثه تروريستي هفتم تير1360 تهران در گفتگوي جام جم آنلاين با دکتر منافي است.

فرداي روزي که حضرت آيت ا... خامنه اي در مسجد ابوذر تهران مورد سوء قصد قرار گرفتند، يک عمليات تروريستي ديگر هم در تهران اتفاق افتاد و آيت ا... بهشتي به همراه 72 تن از يارانش به شهادت رسيدند. شما نيز قرار بود در آن جلسه حضور داشته باشيد، چه شد که نرفتيد؟

در بيمارستان بالاي سرحضرت آيت ا... خامنهاي بودم که محمدرضا کلاهي عامل نفوذي منافقين در حزب جمهوري اسلامي بود و آن موقع هنوز ما خبر نداشتيم، چند بار با من تماس گرفت و گفت: «دکتر منافي! حتماً در جلسه امشب حزب حضور داشته باشيد. امشب يک جلسه خيلي مهمي است.» من هم گفتم که آقاي خامنهاي مجروح شده و بايد به ايشان برسم. اين تماس چندبار ديگر هم تکرار شد تا اينکه من با توجه به اينکه جلسه مهم بود، حرکت کردم به سمت دفتر مرکزي حزب جمهوري اسلامي در خيابان سرچشمه که البته با تأخير حرکت کردم و ميانه راه خبر را شنيدم.

چطور از حادثه مطلع شديد؟

اول شهيد رجايي به من زنگ زد که همين تماس خودش خيلي عجيب بود، چون اولين بار بود که ايشان شخصاً با من تماس ميگرفت. آن موقع موبايل نبود و نهايتاً تلفن هاي خطي وجود داشت اما دولت به مسئولان نظام در ماشينهايشان يک خط تلفن داده بود که از اين طريق مسئولان ميتوانستند با هم تماس بگيرند.شهيد رجايي هم از همين طريق مستقيماً از ماشين خودشان، ماشين ما را گرفته بود. از من پرسيد که برادر منافي کجايي؟ گفتم دارم ميروم جلسه حزب و توي راهم. گفت: «حتماً برو آنجا؛ يک اتفاقي افتاده. برو ببين و به من خبر بده...» که من خيلي نگران شدم. بعد در فاصله رسيدن تا دفتر حزب، چند تماس ديگر هم با من گرفته شد و فهميدم آنجا هم بمبگذاري شده است. وقتي من رسيدم سرچشمه، ديدم از دفتر حزب، از آن ساختمان بزرگ ديگر چيزي باقي نمانده و همهجا ويران شده است. جنازه حاضران در مجلس همه جا ديده ميشد و همه مشغول آواربرداري و امدادرساني بودند. ميگفتند تعدادي از جنازهها را بردهاند اما تا جايي که ميشد ديد زمين پر از جنازه بود و شدت انفجار هم به اندازهاي بود که بيشتر پيکرها سالم نبودند. من آنجا دنبال شهيد بهشتي گشتم که پيدا نکردم و گفتند که تعدادي از اجساد را منتقل کردهاند به بيمارستان شفايحيائيان. من سريع خودم را رساندم آنجا. گفتم که ميخواهم پيکر شهيد بهشتي را ببينم. اما گفتند اينجا نيست. من آمدم بيرون و دو سه تا بيمارستان ديگر هم رفتم. آخرش فهميدم که پيکر ايشان در همان بيمارستان شفايحيائيان بوده و از ما پنهان کرده بودند.

چرا همکاري نميکردند، مگر شما وزير بهداري نبوديد؟

نميدانم. با اينکه ميگفتم که من وزير بهداري هستم ميخواهم از وضعيت ايشان مطلع شوم اما حتي به من هم نميگفتند. البته آن موقع هنوز خيلي از کارکنان بيمارستانها از دوران شاه باقي مانده بودند و حتي حرف منِ وزير بهداري را نميخواندند. تا اينکه بالاخره بعد از دوساعت پيکر ايشان را در سردخانه به من نشان دادند. پيکر شهيد بهشتي طوري بود که خاطر شدت انفجار فقط سر وصورتش از سينه به بالا سالم بود و از بقيه پيکر ايشان چيزي باقي نمانده بود. من وقتي ايشان را ديدم با شهيد رجايي تماس گرفتم و ماجرا را اطلاع دادم و گفتم جريان اين است. ايشان گفت که خودم هم بايد بيايم ببينم. گفتم پس سريع خودتان را برسانيد چون ميخواهند پيکر شهدا را به پزشکي قانوني منتقل کنند. شهيدرجايي خيلي سريع خودش را رساند و با هم رفتيم پيکر آقاي بهشتي و چند نفر ديگر از دوستان را ديديم. من آنجا براي اولين بار بود که اشک شهيد رجايي را ديدم. ايشان با اينکه خيلي قوي و خوددار بود اما آنجا اين وضعيت را که ديد ديگر نتوانست روي پاهايش بايستد و برايشان صندلي آورديم و نشست.

بعد چه اتفاقي افتاد؟

بعد که حال ايشان کمي بهتر شد ما با همديگر رفتيم دفتر رياست جمهوري. بعد هم رفتيم دفتر مجلس، خدمت آقاي هاشمي رفسنجاني. بعد هم پشت سرهم درباره اين حادثه ترور و حادثه ترور ديروزش يعني ترور حضرت آيت ا... خامنهاي جلسه داشتيم.

در آن شرايط خاص ماجراي انفجار دفتر حزب را چگونه به اطلاع حضرت آيت...خامنهاي رسانديد؟

تقريباً ده روز بعد چون ميترسيديم متأثر شوند و روي سلامتي شان اثر بگذارد. من گفتم که راديو و روزنامه در دسترس ايشان نباشد مبادا که در جريان خبر قرار بگيرند و راديو را جمع کرديم. حتي در روزهاي بعد از حادثه هم چندبار سراغ آيت ا... بهشتي را گرفتند، تعجب کرده بودند که چرا ايشان به ملاقاتشان نميآيد که ما هم ميگفتيم وقتي شما خواب بوديد آمدند و رفتند. اما کمکم شک کرده بودند و به حاضران ميگفتند که من بايد از وضع کشور اطلاع داشته باشم، شما راديوي من را گرفتهايد، تلويزيون را خاموش کردهايد، من چطور اطلاع پيدا کنم؟! ما هم بهانه ميآورديم که امواج راديويي براي شما مضر است و عملکرد دستگاههاي درماني ما را به هم ميريزد. ميگفتند که خب روزنامه به من بدهيد. بعد وقتي اصرارهاي ايشان زياد شد، من گفتم که بهترين راه اين است که حاج احمدآقا و آقاي رجايي وآقاي باهنر و آقاي هاشمي رفسنجاني بيايند و ايشان را مطلع کنند. آنها هم جمع شدند، کم کم ماجراي بمبگذاري در حزب را گفتند. آقا نگران شدند و پرسيدند که حال آقاي بهشتي چطور است؟ گفتند که کمي مجروح هستند. وقتي اينها از اتاق بيرون رفته بودند آقاي خامنهاي رو کرده بودند به سمت آقاي ميلانينيا و پرسيده بودند شما از حال آقاي بهشتي خبر داريد؟ ايشان هم گفته بودند بله باخبرم. آقا پرسيده بودند که ازايشان مراقبت جدي مي شود؟ کجا بستري هستند به ايشان سر ميزنيد؟ دکتر ميلانينيا با بغض از اتاق ايشان بيرون رفته بود و وقتي دوباره برگشته بودند ماجرا را اطلاع داده بودند و اسم همه شهداي حزب را به حضرت آقا گفته بودند.

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
ویدئو
آخرین اخبار