معجزه زیر آوار زلزله
کد خبر: ۵۹۱۹۷
تاریخ انتشار: ۰۱ آذر ۱۳۹۶ - ۱۵:۵۸

معجزه باشد یا نه، آنها حالا زنده هستند؛11 روز بعد از زلزله کرمانشاه. آنها حالا اینجا هستند، چندین کیلومتر دورتر از خانه هایی که زلزله ویران کرده، روی تخت های بیمارستان امام خمینی (ره) تهران، بعد از ساعت ها ماندن زیر آوار.

خبرنگار جام جم آنلاین به سراغ تعدادی از نجات یافتگان زلزله هفته پیش کرمانشاه که در بیمارستان امام خمینی(ره) تهران بستری هستند رفته و با آنها درباره این زلزله هولناک و آنچه بر سرشان آمده صحبت کرده که در ادامه قسمتی از این گفتگوها را می خوانید.

روایت اول؛ سارا

11 روز بعد از زلزله 7/3 ریشتری کرمانشاه، «سارا الیاسی»، دختر 32 ساله کُرد، اهل محله ترابی سرپل ذهاب هنوز روی تخت بیمارستان است. او در حالی که روی ملحفه های سفید بیمارستان، دراز کشیده و از پنجره زل زده به آسمان، می پرسد:«زلزله می دانی یعنی چه؟ آوار تا حالا دیدی ؟» می گویم:«دیدم... من تازه از شهر شما برگشتم.» می نشیند و می پرسد: «همه جا خراب بود نه؟! دیدی زلزله چطور خانه خرابمان کرد؟!»

زلزله یک شنبه 21 آبان، سقف خانه را روی سر سارا و مادرش آوار کرده؛ اتفاقی که هنوز وقتی از آن حرف می زند، چشم هایش پر از اشک می شوند: «من دیدم که چطور سقف پایین آمد، ده دقیقه قبل از زلزله داشتم نماز می خواندم، جانماز را جمع نکردم مادرم شروع کرد به نماز خواندن، من جلوی تلویزیون نشسته بودم که یک دفعه زمین لرزید؛ ترسیدم، جیغ کشیدم، بلند جیغ کشیدم، مادرم را صدا زدم...»

سارا می گوید: «دیدی چطور آرد را می ریزند توی الک، غربال می کنند؟! انگار زمین الک شده بود، همانطور خانه ها را غربال می کرد، مثل الک تکان می خورد، دیوارها اول لق می زدند، بعد یک دفعه شروع کردند به ریختن. من دویدم سمت بیرون. به راه پله که رسیدم، سقف ریخت روی سرم. اول اصلاً نفهمیدم چه شده، شاید یک ربع شاید هم بیشتر طول کشید که به خودم بیایم. ترسیده بودم، برق رفته بود، همه جا تاریک بود. چیزی نمی دیدم. فقط حس کردم که از سرم خون می آید و زمین پر از خون شده. با دستم آوار را کنار زدم، چند بار مادرم را صدا زدم، بعد شنیدم که او هم من را صدا می زند. به سختی خودم را از زیر آوارها بیرون کشیدم، کورمال کورمال رفتم سمت صدا. روی زمین دست می کشیدم، همه جا پر از آجر بود، پر از خاک، تا اینکه دستم به مادرم خورد. روی زمین افتاده بود، پیدایش کردم. دوتایی همدیگر را بغل کردیم. گریه کردیم.»

سارا و مادرش خودشان آوارها را از سر راهشان کنار زدند تا برسند به کوچه و مردهای همسایه آنها را رساندند بیمارستان:«شدیداً از سرم خون می رفت. همه بدنم کوفته بود، پای راستم خونریزی داشت. فکر می کردم برسم بیمارستان همه چیز درست می شود اما بیمارستان نبود یک خرابه بود. همه جا پر از جنازه. نه پرستار بود نه پزشک. همه خودشان دنبال دارو بودند، هرکسی می رفت برای مریض خودش سرم می آورد وصل می کرد. حتی باند نبود سر من را ببندند با همان روسری خودم محکم بستند.»

سارا همانجا در حیاط بیمارستان خون بالا آورد، چند بار پشت سر هم :«حالم خوب نبود اما دیدم که هلال احمر رسید، بچه های هلال پارچه های سفید انداخته بودند کف زمین، بیمارها را می گذاشتند روی پارچه ها، با نور چراغ قوه موبایل بالای سر مریض ها حاضر می شدند. بالای سرمن که رسیدند گفتند اینجا بماند زنده نمی ماند، بفرستیدش کرمانشاه. رفتیم بیمارستان طالقانی. آنجا نیروهایی که از تهران آمده بودند من را سوار هلی کوپتر کردند فرستادند تهران.»

روایت دوم؛ اختر

«اختر مجیدیان» بیمار بخش ارتوپدی زنان است، نای حرف زدن ندارد، روی تخت دراز کشیده و چشم هایش را بسته، شوهرش «علی علیزاده» به جایش حرف می زند:«ما اهل ازگله هستیم، همانجا که می گویند مرکز زلزله بوده. حدوداً 20 دقیقه قبل از اینکه زلزله اصلی بیاید، زمین لرزید، ما حس کردیم، آمدیم بیرون، یک ربع ماندیم بعد فکر کردیم اوضاع عادی شده دوباره برگشتیم خانه. دوباره زمین لرزید. این دفعه به حدی شدید بود که دیوارها ریخت. همه فرار کردیم بیرون. اما همسرم نتوانست خودش را نجات بدهد ماند زیر آوار. من برگشتم عقب یکی یکی بچه هایم را صدا زدم. برق رفته بود، کسی را نمی دیدم. بچه ها یکی یکی جواب دادند فهمیدم سالم هستند اما زنم جواب نداد. دیدم زیر آوار مانده.»

علی خودش با پسر بزرگش، اختر را از زیر آوارها کشیده اند بیرون:«هیچکسی نبود که به ما کمک کند، هرکسی داشت خانواده خودش را از زیر آوار می کشید بیرون».

روایت سوم؛ شیوا

«شیوا قنبری» اهل روستای کلاشی دشت ذهاب است، تازه به هوش آمده؛ تا سه روز پیش در آی سی یو بستری بوده؛ همه فکر می کردند زنده نمی ماند، اما حالا اینجاست، کاور آبی بیمارستان تنش است، چشم هایش زیر آن همه کبودی و خون مردگی، می درخشد؛ پر از شور زندگی. پدرش می گوید:« فکر می کردیم می میرد. از وقتی از زیر آوار بیرونش آوردیم به هوش نبود تا همین سه روز پیش...»

شیوا 14 ساله است، تا کلاس سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده. شب زلزله، یک بار قبل از زلزله اصلی، وقتی زمین لرزیده او هم همراه خانواده اش آمده داخل حیاط. اما بعد رفته اند داخل خانه. چند دقیقه بعد زلزله آمده و خانه را خراب کرده. اینها را «فریدون قنبری»پدرش می گوید: «ما نمی دانستیم می خواهد دوباره زلزله بیاید، رفتیم داخل خانه. یک دفعه یک صدای خیلی بلندی آمد، برق ها رفت. همه جا تاریک شد. شیوا فرار کرد سمت در. اولین نفر بود که رفت سمت در. سقف راه پله ریخت روی سرش. من اصلاً نفهمیدم خودم را چطور رساندم بیرون، فقط یادم است که شیوا را صدا می زدم. فکر می کردم مرده... بعد شیوا را بردیم بیمارستان شهدای سرپل ذهاب، سه ساعت در حیاط بیمارستان در سرما نشستیم، دخترم آنجا خون بالا می آورد. ترسیدند ما را فرستادند بیمارستان طالقانی کرمانشاه، از آنجا هم با هواپیما فرستادند تهران...»

شیوا ته تغاری خانه است، همین است که پدرش اینجور دلش برایش رفته: «خیلی گریه می کردم. فکر می کردم دیگر شیوا برنمی گردد. از پرستارهای بخش جنرال ای سی یو به من اجازه می دادند بروم بالای سرش... می گفتند مدام صدایش بزن، بگذار صدایت را بشنود. سه روز پیش من داشتم بالای سرش گریه می کردم. قلبم داشت از درد منفجر می شد. یک دفعه دیدم شیوا چشم هایش را باز کرد...»

شیوا حالا سه روز است که به هوش آمده، از زلزله فقط لحظه های قبلش را یادش مانده، سخت حرف می زند: «می خواستم فرار کنم که سقف ریخت. خیلی ترسیدم...از هوش رفتم...» پدرش می گوید:«خانه ام کلاً تخریب شده... می گویند چند روز دیگر دخترم ترخیص می شود، مانده ام او را کجا ببرم؟ ببرم داخل چادر؟! اگر دوباره حالش بد شد چه؟!»


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار