خاطره بازيکن سابق پرسپوليس و اشاره او به همدست قاتلي که هيچ وقت پيدا نشد
نصف جهان: اسماعيل حلالي را طرفداران پرسپوليس خوب يادشان است. او متولد 1352 در تبريز است و در 118 بازي که در دهه 70 با لباس اين تيم به زمين رفت 10 گل به ثمر رساند. حلالي سابقه بازي در باشگاههاي تراکتورسازي، صنعت نفت، پيکان، استقلال اهواز و شاهين بوشهر را نيز دارد. در کارنامه او 15 بازي ملي نيز به چشم مي خورد. اما اشتباه نکنيد؛ امروز قرار نيست به عملکرد اين بازيکن قديمي بپردازيم بلکه بهانه نام آوردن از اسماعيل حلالي، مطلبي است که روزنامه «خبر ورزشي» ديروز منتشر کرد؛ مطلبي در ارتباط با خاطره اسماعيل حلالي از «خفاش شب» يا همان غلامرضا خوشرو، قاتل سريالي که در دهه 70 چندين زن را به قتل رساند و سر و صداي زيادي در رسانه ها به پا کرد. خوشرو مي گفت دستياري به نام حميد رسولي دارد که به ادعاي خودش در قتلها و سرقتها کنار دستش بوده اما هيچگاه اين فرد پيدا نشد و «خفاش شب» به دروغگويي براي انحراف در پرونده متهم شد.
اما اين خاطره اسماعيل حلالي که به قول «خبرورزشي»، هم ترسناک است و هم شنيدني، نشان مي دهد ظاهراً چنين فردي وجود داشته است. خاطره حلالي را بخوانيد با اين توضيح که بازيکن اسبق پرسپوليس گفته آن را تا به حال جايي تعريف نکرده است:
«اوايل دهه 70 من تازه يک خانه خريده بودم در آن طرف دهکده المپيک. خانه خواهرم در غرب تهران بود و من شب آنجا بودم، ولي تصميم گرفتم به خانه خودم بروم. خواهرم چند بار گفت: بمان، ولي ميخواستم بروم. آن وقتها غرب تهران خانههاي زيادي نداشت. يادم هست وقتي از خانه خواهرم بيرون آمدم همه جا تاريک بود و خلاصه من لب خيابان رفتم تا تاکسي سوار شوم. خيلي منتظر ماندم تا اينکه يک پيکان درب و داغان جلويم نگه داشت. تا سوار ماشين شدم فهميدم اين ماشين داستان دارد. يادم هست قديم يک بچه محل داشتيم شر بود. او دستگيرههاي در ماشين را از داخل کنده بود. يعني شما وقتي سوار ميشدي، نميتوانستي پياده شوي مگر اينکه خودش پياده ميشد و در را از بيرون باز ميکرد. آن پيکان هم دقيقاً همينطور بود. دو نفر جلو نشسته بودند. من سعي کردم خودم را نبازم. راننده از آيينه مدام به من نگاه ميکرد. لباس پرسپوليس تنم بود، ساکم هم همراهم. راننده به من گفت: فوتبال بازي ميکني؟ بدون اينکه مکثي کنم گفتم من بازيکن پرسپوليس هستم. حالا هيچ وقت اين را نميگفتم ولي يک لحظه احساس کردم اين را بگويم به نفعم ميشود. به من گفت: چي همراهت داري؟ من خودم را به کوچه علي چپ زدم ولي دوباره ادامه داد. جيبم را بيرون ريختم و گفتم فقط چند هزار تومان پول دارم، همين. زياد پول تو جيبمان نميگذاشتيم. رفيقش گفت: ساکت را باز کن. ساک را باز کردم ديد لباس تمرينيام است و بو ميدهد، گفت: ببند. قشنگ چهره راننده در ذهنم هست. رفتيم تا به ميداني رسيديم که با خانه من حدوداً دو سه کيلومتري فاصله داشت. همدست راننده پياده شد، در را باز کرد و من هم پياده شدم. باورتان نميشود، اينقدر ترسيده بودم که يک نفس تا دم در خانهام دويدم. گفتم خدايا عجب اشتباهي کردم. بنده خدا خواهرم چند بار به من گفت بمان. فکر کنم حول و حوش يک ماه و خردهاي بعد از اين ماجرا بود که گفتند "خفاش شب" را گرفتند. من عکسش را که ديدم درجا شناختم. دقيقاً همان کسي بود که من سوار ماشينش شدم. قشنگ چهرهاش در يادم بود و هست. آنها دنبال خانمها بودند ولي آن شب فکر ميکردند ميتوانند از من دزدي کنند. چندي بعد هم او را اعدام کردند و يادم هست که چقدر ماجرا سر و صدا کرد.»
بازگشت به ابتدای صفحه
ارسال به دوستان
پیشنهاد سردبیر
ارسال نظر
ایمیل مستقیم: info@nesfejahan.net شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰