اصفهان »
دریا قدرتی پور: چشم هایم را می بندم. می ترسم. دنیای من می شود سیاه و تعریف نشده. صداها در سرم جان می گیرند. چشمهایم را میبندم. تصویر دنیا قطع میشود و تصویر نامحدود موانع در مغزم جان میگیرد. شهر برایم مخوف می شود پشت پلک هایی که بسته است.
با مریم می خواهم همذات پنداری کنم. یكی از صدها نابینای اصفهان كه دنیایشان تاریك و سرشان پر از صداهای زیر و بم و خاطرات صوتی است. 20 ساله بوده که به دلیل بیماری قند به خیل 27 هزار نابینای استان اصفهان اضافه شده است و حالا عصای سفیدش است که او را رهبری می کند.
باز چشم هایم را می بندم. فاصله بین دیدن و ندیدنمان یک عصای سفید است که تکه تکه قد می کشد و روی زمین می ایستد تا رهبرمان شود. دوباره چشم هایم را می بندم. انعکاس صداها در گوشم زیاد می شود. درست همانجایی که نوک عصا روی زمین می غلتد و صدایش می پیچد بین هزاران صدای خیابان. ترس برم می دارد. تلاقی دو دنیای روشن و تاریک از همینجا شروع می شود. از بدمستی خیابان ها و کوچه ها و بالا و پایین های معابر.
نوک عصای سفید به قاعده پنج شش وجب میخورد به زمین. یك بار به راست، یك بار به چپ، چپ، راست، چپ، راست، مثل صدای رژه رفتن سربازها و پا كوبیدنشان. آسفالت ولی سریع تمام میشود و میرسد به موزاییك، از آن موزاییكهای خال خال رنگی. صدای رژه قطع میشود و عصا میرود روی هوا. آسفالت پایین یكدفعه میشود موزاییك بالا. مریم دارد ارتفاع را میسنجد. شاید بشود به قد و قواره یك خط كش 20 سانتیمتری. پایش میرود بالا و میرسد به موزاییك. نوك عصا میخورد به زمین. یك بار به راست، یك بار به چپ، چپ، راست، چپ، راست.موزاییك ناگهان میشود باریكهای خاكی. نوك عصای سفید هم گیر میكند به لاستیك یك پژو. اینجا خانهای كهنه را كوبیدهاند و ساختهاند و مانده است جلوی خانه كه خاكی است. پژو هم قوز بالا قوز روی این خاك. مریم گیر میكند. جا برای صاف راه رفتن نیست. كج میشود و پشت به دیوار میرود،به اندازه قد پژو، كجكج، خرچنگوار. قد پژو كه تمام میشود پیادهرو دوباره آسفالته است. چپ، راست، چپ، راست. این بار می خورد به تیر چراغ برق. چند قدم جلوتر به یک تاکسی و بعد به دکه روزنامه فروشی.
نابینایی دنیای جدیدی است که او هر روز با آن کلنجار می رود. از وقتی که نابینا شده تا اکنون که پا به خیابان گذاشته فاصله زیادی نیست: « اوایل از همه چیز می ترسیدم. با این دنیا آشنا نبودم. با عصا هم نمی توانستم تشخیص بدهم. شرایطم بدتر بود اما حالا بهتر است. آشنا شده ام با تمام مشکلاتی که باعث می شود خانه ماندن را ترجیح بدهم.»
سر خیابان گلستان، یک ساختمان در حال ساخت است و سه تكه آهن خمیده کار مریم را سخت کرده است. مریم گیر می کند به میلگردها. خیابان خلوت است. آسان رد میشود و دوباره پیادهرو. سر یك پراید از تعمیرگاهی بیرون زده و عصای مریم میخورد به آن. پشت بندش هم باكسهای پیك موتوری فستفود. پیادهروی سمت چپ خیابان قناس قناس است. یک جا باریک است و یک جا پهن. قرار است اینجا به ایستگاه اتوبوس برسیم و بعد از آن نشسته ایم بر صندلی اتوبوسی که با کمک دیگران سوارش شده ایم.
حالا رسیده ایم به خیابان بزرگمهر. پیادهروی خیابان بزرگمهر تا آبشار، یك راه بلند و باریك است، بیچاله چوله. مریم عصا می زند؛ چپ، راست. دوباره سربازها پا می کوبند. ته پیاده رو می رسد به سدمعبر، این بار بخاطر میوه فروشی ها. عصایش گیر میكند به رگال های متجاوز مغازه ها به پیادهرو، بعد میخورد به صندوق های چوبی میوه، بعدش منحرف میشود به سمت دیگر پیاده رو. بعدش سرپایینی و بعدش دوباره پیاده رو. می رسیم به میدان بزرگمهر.
به دنیای شلوغ و پرهمهمه ماشینها و بیدفاعی آدمها. اینجا صدا به صدا نمیرسد و مسیر را با صداها و نجوای اشیاء و انعكاس اصوات تشخیص میدهیم. لب میدان بزرگمهر مستأصل می شویم.
حالا ایستادهایم سر پیادهرویی كه موزاییكهای زرد و عاجدارش مخصوص نابیناهاست. رخ زردی که قرار است در جنگ بین خیابان و عصای سفید و دنیای تاریک پیروز شود. تعدادشان اما کمتر از آن چیزی است که باید باشد. خط زرد هم دوامی ندارد. عاج ها می رسند به خیابان بعدی و قطع می شوند تا باز دوباره جدال دنیای تاریک با سایه روشن های پیاده رو و خیابان آغاز شود و در آنسوی خیابان دوباره صلح شود.
دو ساعت پیاده رَوی در شهر شلوغ، بدون مناسب سازی درست، چیزی جز شرمندگی در روزی که به نام عصای سفید است ندارد. پیاده روهای چهل تکه که پر شده اند از بیرون زدگی و فرورفتگی. پر شده اند از جعبه ها و قفسه ها و یا موتورسیکلت هایی که آنها را به یک پارکینگ تبدیل کرده اند. مسیرهای خط خطی عبور نابینایان هم تا زمانی خط آرامش را در خود نگه می دارند که به مانعی برخورد نکنند و یا به یکباره تمام نشود.
چشم هایم را می بندم و باز دنیا برایم مخوف می شود. این همه پیادهرو، این مسیر خطخطی نابیناها در شهر، آن همه راننده اتوبوس که حواسشان نیست، این همه موتورسیکلت که هر جا اراده کنند می پیچند، ویراژ می دهند، این همه میله سبز و بلوک سیمانی و این داربست های مزاحم و بنرهای بی حفاظ. مزاحمانی که به نظر می رسد نمی شود کاری برایشان کرد؛ هستند و خواهند بود. این در حالی است که گفته می شود اصفهان نسبت به شهرهای دیگر، بیشترین درصد مناسبسازی برای معلولان در ایران را دارد. اما یک ساعت پیاده روی با یک نابینا در شهر، تنها چیزی که عایدمان کرد شرمندگی بود نه خشنودی برای مناسب شدن شهر.
بازگشت به ابتدای صفحه
ارسال به دوستان
پیشنهاد سردبیر
ارسال نظر
ایمیل مستقیم: info@nesfejahan.net شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰