روزی که آشتیانی به خاطر ناداوری فلک شد!
کد خبر: ۱۶۳۴۹
تاریخ انتشار: ۲۵ آبان ۱۳۹۵ - ۲۲:۲۰

زینب عطایی: این بار بدون بهانه می خواهیم از کاپیتان بنویسیم و از او یاد کنیم. نه سالگرد شهادت کاپیتان است و نه همایش گرامیداشت او و نه برنامه ای در نکوداشت شهدای معظم ورزشکار. هر روز در صفحه ورزشی گفتگو ها و مطالب متعددی منتشر می شود. این بار دلمان هوای جوان نازنینی را کرد که هواداران فوتبال اصفهان با نام او برای سایرین کری می خوانند و می گویند افتخار ماست که کاپیتان سپاهان اصفهان در جبهه شهید شده است.

گفتگو با امیر واعظ آشتیانی مدیر عامل اسبق استقلال تهران که یار و دوست صمیمی حسن غازی کاپیتان شهید سپاهان بود را از دست ندهید.

...مصاحبه تلفنی بود. گفت: همیشه برای من سئوال بود که چرا تا به حال هیچ کس سراغ من نیامده تا از شهید غازی بپرسد.گفت: به نظرم نسل بعد از شهید غازی باید خیلی زودتر از اینها سراغش می آمدند. وقتی در یک صحبت غیرحضوری چهل وپنج دقیقه ای سه بار به گریه افتاد، فهمیدم این دوستی چقدر عمیق بوده است. به قول خودش طول چندانی نداشته ولی عرضش زیاد بوده است. من از تهران رفته بودم کردستان و ایشان از اصفهان آمده بود. آشنایی مان اوایل سال۶۰ بود.

جنگ های کردستان تازه چندماهی یا چندهفته ای بود که به پایان رسیده بود. ولی این به این معنا نبود که آرامش حاکمه، یک آرامش نسبی برقرار شده بود. من اهل تملق یا تعریف نابه جا از کسی نیستم،در تواضع، فروتنی، مهربانی و شجاعت سرآمد بود. هرکس با ایشان آشنا می شد، مهربانی و آرامشی که در چهره ایشان بود جذبش می کرد. لهجه بسیار شیرین اصفهانی داشت و من که سخت با کسی ارتباط برقرار می کنم در همان دقایق اولیه آشنایی، جذب ایشان شدم و شیفته مردی شدم که بعد فهمیدم کاپیتان تیم جوانان سپاهان بوده است.

طول آشنایی ما کوتاه بود ولی عرض عمیقی داشت. اگر دقایقی از هم دور بودیم، احساس دلتنگی پیدا می کردیم. جاذبه های اخلاقی ایشان بود که من را شیفته خودش کرده بود. ایشان با توجه به سابقه و تجربیات ورزشی اش در فوتبال اصفهان و باشگاه سپاهان پیشنهادات خوبی در این حوزه می داد. پیشنهاد می داد ما اگر بتوانیم تیم های ورزشی را از شهرهای دیگر دعوت کنیم. حالا در قالب فوتبال باشد یا والیبال، می تواند نشان دهنده ثبات و آرامش در منطقه باشد. نظر خوبی بود. هدف ما از برگزاری این مسابقات، وحدت و انسجام بین نیروهای بسیجی و مردم بود، برد و باخت قضیه خیلی مطرح نبود. طرح جالبی بود و اثرات فرهنگی خوبی هم داشت. تیم منتخب تهران و تیم هلال احمر اصفهان از جمله تیم هایی بودند که ما دعوت کردیم به سنندج. تیم هلال احمر بازی اول را با خود بچه های بسیج و تعدادی از بچه های کرد انجام داد. بازی دوم را با تیم بیژن انجام دادند. من توی آن بازی داور بودم.

توی بازی هلال احمر چند دقیقه وقت اضافه گرفتم و بچه های هلال احمر می گفتند: « آقا، وقت تمومه ... وقت تمومه... »من توجهی نمی کردم تا نهایتاً بیژن گل زد به اینها. بعد از بازی بچه ها گفتند باید ایشان را محاکمه کنیم که چرا این قدر وقت اضافه گرفت. همه بازیکنان هلال احمر جمع شدند. یکی قاضی شد و یکی دادستان. گفتند: « ایشون باید فلک بشه.» ما را به مزاح، با چفیه فلک کردند که دیگر بیخودی وقت اضافه نگیریم که باعث باخت تیمی بشود!!. خدا رحمتش کند(گریه می کند) شهید غازی می گفت: من ضامن ایشان می شوم. با وساطت ایشان تعداد ضربات را کمتر کردند. ایشان واقعاً آدم شجاعی بودند. شهر سنندج آن موقع کوچه های وحشتناکی داشت. من شاهد بودم که ایشان شب ها به تنهایی می رفت توی این کوچه های باریک که طولش صدوپنجاه متر، دویست متر بود و دیوارهای بلندی داشت می رفت، می گشت، پاسش را میداد و می آمد. حالا وجداناً بگویم من خودم جرأت این کار را که حتی دو سه نفری هم برویم نداشتم. چون به لحاظ امنیتی هر اتفاقی متصور بود. کمین، انداختن نارنجک. ولی ایشان روحیه خاص خودش را داشت، باتوجه به برداشت هایی که داشت کار خودش را انجام می داد. ایشان بالغ بر سه یا چهار ماه آنجا بودند.همیشه می گفت: فلانی، عشق تو جنوبه. باید بریم جنوب. بهش می گفتم: اینجا هم جزئی از مملکته. می گفت : جنوب به کربلا نزدیک تره و من می خوام برم جنوب. می گفت: من فکر می کنم تو جنوب مؤثرترم. می گفتم: حالا صبر کن. می گفت: نه، من می ترسم دیر بشود. باید بروم. در کردستان گروه بسیار خوبی بودیم؛ یک گروه پنج نفره صمیمی. یکی از دوستان آقای علی فرحزادی ، روحانی بود و لباس شخصی می پوشید. بچه دامغان بود. بین ما ایشان زن داشت. خانمش هم آنجا بود. ایشان هم یک اتاق داشت با خانمش بودند. ایشان بیشتر کارهای فرهنگی می کرد. در خلال این دوستی یک بار دعوتشان کردم آمدند تهران. خانه ما آن موقع طرف های میدان خراسان بود. خاله من و شوهر خاله ام و مادر بزرگم و مادر و پدرم بودند. بچه ها را دعوت کردیم و جالب این که توی این دو سه ساعتی که دور هم بودیم برای ناهار، همه شیفته رفتار و کردار شهید غازی شده بودند. همه خانواده نظاره گر صمیمت ما بودند. حتی خدابیامرز پدرم می گفت چه قدر اینها همدیگر را دوست دارند. چه قدر صمیمی اند. شوخی می کردیم با هم؛ شوخی های بازمزه. گفتمان ما البته خارج از عرف اخلاقی نبود . همراه با ادب بود.

حتی خندیدن هایمان هم بااحتیاط بود. چون بین ما یک روحانی طلبه بود. وصف شهید غازی را همه دیگر می دانید. اصلاً گفتمان شهید غازی جوری بود که همراه با جذب بود. من بعید می دانم از شهید غازی تا زمانی که شهید شد کسی روی ناخوش دیده باشد. قبل از آنکه مأموریتش تمام بشود مرا هم دعوت کردند به تیمشان. تیم هلال احمر از تیم های مطرح بود. ما در سنندج یک سری مسابقات دوره ای گذاشته بودیم، ما هم یک تیم داده بودیم. من و شهید غازی و چندتا دیگر از دوستان یک تیم نه نفره داده بودیم که اگر اشتباه نکنم از آن نه نفر هفت نفر شهید شدند. در آن مسابقات محلی ما نتایج خوبی گرفتیم. آن موقع شهید غازی پیشنهاد داده بود به آقای مهنام و اینها که فلانی بازیکن خوبیه ایشان را هم دعوت کنید به هلال احمر. آن موقع باشگاه ها مثل الان نبود که صبح و عصر تمرین کنند بلیط می گرفتم از سنندج با لباس شخصی، اتوبوس سوار می شدم، یک راست می آمدم اصفهان. نزدیکی های نماز صبح می رسیدم اصفهان. من روزی که مسابقه داشتیم، روز قبلش بلیط می گرفتم، حرکت می کردم می آمدم اصفهان. حدود ساعت سه نصفه شب می رسیدم. بعد تاکسی می گرفتم می آمدم احمدآباد . منزلشان احمدآباد بود. یادم می آید یک روز صبح که رسیدم زمستان هم بود آن موقع موبایل هم نبود که زنگ بزنم بیاید در را باز کند. هرکاری می کردم که این موقع شب زنگ این ها را بزنم رویم نمی شد. من توی کوچه قدم زدم، یک ساعت قدم زدم . به یک باره دیدم آمد در را باز کرد، با آن لهجه قشنگ اصفهانی و مهربانش گفت: امیر تو کی اومدی؟

بعد دفعه بعد که خواستم بیایم اصفهان گفت: کلید را می گذارم بالای در، در را بازکن و بیا توی این اتاق بگیر بخواب. تلفنی داشتم باهاش حرف می زدم، بهم گفت: تو برو در اتاق عقبی بخواب. اگر رفته باشید خانه شان، اتاق حسن، دوتا اتاق تودرتو هست که الان دیوار وسط را برداشتند و یک تکه شده. من نصفه شب رسیدم پشت درخانه شان. دست کردم و دیدم کلید بالاسر در هست. همان جایی که آدرس داده بود، آمدم توی اتاق. به من گفته بود برو توی دومی بخواب. من دیدم حسن توی اتاق اولی خوابیده و روی سرش لحاف کشیده. نرفتم توی اتاق دومی . همان جا در فاصله یک متری اش خوابیدم و پتو را هم کشیدم روی سرم. بعد برای نماز صبح دیدم که یکی می گوید: حسن، حسن، پاشو نمازتو بخون. من متوجه شدم که این مادربزرگشه. خلاصه ما هرجوری بود خودمان را رساندیم به اتاقی که حسن خوابیده بود که مادربزرگ متوجه نشود چون فکر می کردم که ایشان تنها توی این اتاق می خوابد. تصورم این بود که ایشان تنهاست و نمی دانستم بچه های دیگر هم آنجاهستند. از آن به بعد حسن و آقای مهنام را سر به سر ما می گذاشتند. هر موقع من را می دیدند می گفتند: ننه بی بی سراغت را می گیرد !!! جالب این بود که حسن مدتی اصفهان ماند و بعد رفت برای جنوب.

تا این که یک روز مهنام به من زنگ زد. گریه می کرد و گفت: امیر، حسن شهید شد.

من نمی دانم اصلاً چه جوری خودم را رساندم اصفهان. یک وسیله ای داشتم با برادرم آمدم. گفتند: امروز ختمه. گفتم: پس چرا برای تشییع جنازه به من نگفتین گفت: حسن جنـازه ندارد. میگن گلوله تانک خورده و جنازه ندارد. سال ۸۸ من قائم مقام سازمان تربیت بدنی شده بودم البته با حفظ سمت مدیرعاملی استقلال. آمدم یک مأموریتی اصفهان و رفتم برای نقش جهان که جلساتی داشتیم. به آقای مهنام گفتم که من قبل از جلسه می خواهم برم پدر و مادر حسن را ببینم. در قید حیاتند؟ گفت: بله. ما با آقای رضا مهنام خیلی صمیمی هستیم.ایشان به مادر و پدر حسن هم گفته بودند که فلانی دارد می آید شما را ببیند. مقدر این بود که ما بمانیم و مسئولیت بگیریم و حالا برویم پدر و مادر دوستمان را ببینیم. راستش این است که از زمانی که رفتم نشستم آنجا، دیدم اتاق همان و عکسها همان عکس هاست. حال عجیبی داشتم و شاید نصف از زمان را من آنجا فقط گریه می کردم ...


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار