یک روز در مرکز نگهداری معلولان ذهنی با مادرانی متفاوت
کد خبر: ۲۳۲۲۵۸
تاریخ انتشار: ۰۳ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۹:۴۶

دریا قدرتی پور:مسیر منتهی به شیرخوارگاه با دیوارهای رنگی محصور شده است. پشت در بزرگ طوسی رنگ، همان خانه آجری است که میان یک محیط باز جلوه‌گری می‌کند. وارد می شویم. حالا در اتاق خانه ای که سردرش مشخص است نشسته ایم به انتظار. پرستارها می آیند و می روند. وقت عوض شدن شیفت است. مادریارهای خسته، جایشان را می دهند به مادران تازه نفس. تکرار کار هر روزه این مرکز معلولان ذهنی.

مادریار 1

«رومی» مربی شیفت شب بوده. چشم هایش دو کاسه خون شده اما به قول خودش دلش نمی آید بچه هایش را رها کند. صدای هق هق بچه ها توی سالن پیچیده. مربی قدیمی50 ساله، خودش چهار تا بچه و سه نوه دارد. وقتی بچه هایش سر و سامان گرفته اند یک روز تصمیم گرفته بیاید اینجا، کنار این بچه ها باشد. پرس و جو کرده و سه سال بدون اینکه حقوقی بگیرد داوطلبانه برای بچه ها مادری کرده است. بعد از سه سال شده کارمند. اما خودش این را قبول ندارد. می گوید: «هیچ فرقی با نوه هایم ندارند. بعضی هایشان رشید شده اند. به همه شان افتخار می کنم. من مادرشان هستم. برایشان مادری می کنم.»

از کودک پروانه ای اش می گوید که توی اتاق قرنطینه 60 روز است همدم او شده. مثل پروانه دورش بوده، زخم هایش را مرهم گذاشته و برایش مادری کرده است: « بعضی کودکانم بی اسمند. بی نام. بی شناسنامه. کسی آنها را نمی شناسد. کسی درخواستشان نمی کند. اما من مادرشان هستم و جانم را برایشان می گذارم. همه چیزم را می گذارم تا کم و کسری نداشته باشند.»

اینجا چندتا بچه دارید؟

«هزار تا بچه داشتم و دارم. بعضی ها از اینجا رفتن و بعضی ها هنوز هستند. توی این ده سال برای شاید بیشتر از هزار تا بچه مادری کردم. بچه های اینجا با بچه های خودم هیچ فرقی ندارند. حتی شده برای بچه هایی که اینجا دارم بیشتر هم مادری کرده ام، چون بیشتر روزهایم را اینجا می گذرانم.»

از مادرانگی هایتان بگویید.

«مثل مادرهای دیگر هر کاری برای بچه هایم می کنم، حتی جانم را برایشان می دهم.»

شده خسته شوید؟

«وقتی می آیم اینجا هر غم و غصه و خستگی که داشته باشم یادم می رود. انگار از اول متولد می شوم. لذت می برم که بتوانم برای این بچه ها کاری کنم.»

و اولین بار که این بچه ها «مامان» صدایتان زدند حس قلبی شما چطور بود؟

«به خودم لرزیدم. حسی که نمی توانم توصیفش کنم.»

اشک توی چشم های همه مادریارها جمع می شود. این اولین باری نیست که بچه ها آنها را مامان صدا می زنند. اما به قول آنها هر بار حسی مخصوص به خودش دارد.

مادریار 2 

مربی 2، مادری است که قد عدد 8، سال های عمرش را اینجا گذرانده. لای همین تخت ها و نرده ها بزرگ شدن بچه هایش را دیده. عاشقشان شده و مانده. هشت سال از عمرش با بچه هایی گذشته که به دلایل مختلف، مشکلات ذهنی عمیق دارند: «گاهی شده کودکانی که اینجا بزرگ‌شده‌اند را بعد از سال‌ها، دوباره می بینم. اغلب هنوز، همان حالت مات و مبهوت را دارند، پر از ترسند و نمی‌توانند خوب ارتباط بگیرند. اما عشق مادر و فرزند هیچوقت تمام نمی شود.»

این مادریار 38 ساله می گوید: «وقتی عاجز می شوم که با دو تا دست ناتوان نمی توانم از پس چند تا بچه بر بیایم. اینجاست که بغض می کنم. با بچه ها گریه می کنم، بغلشان می کنم و برایشان مادری می کنم، این تنها چیزی است که از من برمی آید.» تا بیایی سئوال بعدی را بپرسی، او از اتاق «سه ساعتی» می گوید که شامل نوزادانی می شود که هر سه ساعت یک بار باید به آنها شیر داده شود وگرنه دچار افت فشار می شوند.

او حالا سال هاست که با این کودکان سر و کار دارد. روپوش سفیدش را که می پوشد، می شود مادرِ 20 بچه. 20 نفر. که توی تخت های آهنی زندانی شده اند. کودکانی با مشکلات ذهنی عمیق. دست‌هایشان تنها اسباب‌بازی گرانقیمتی است که ساعت‌ها جلو چشمشان بالا و پایین می‌رود. ساکت و صامت. بعضی بچه ها با صداهایی نامفهوم چیزی را می گویند که تنها مادریارها می فهمند: «آنها اولین کلمه‌ای که به زبان می‌آورند، مامان نیست. خیلی وقت ها تا بیایند به ما عادت کنند طول می کشد به خصوص کودکان نوپا که طعم داشتن مادر و پدر را  چشیده اند.»

«آمنه نوزاد» کودک نوپایی را به آغوش می کشد، درست مثل نامش که نام خانوادگی اش را به آغوش کشیده. می گوید: «این نوع مادری قشنگ ترین حسی است که دارم.»

کودک، گنگ و مبهوت لبخند  می زند و با جملاتی نامفهوم عشقش را به مادریار می فهماند: «خیلی ها فکر می کنند این بچه ها نمی فهمند، اما این بچه ها باهوشند. بچه هایم حسم را درک می کنند. آنها زیباترین موجودات زندگی من هستند. قصه این بچه ها قصه عشق من است.»

مادریار 3

پای آن میز پلاستیکی روبه روی مادری نشسته ایم که از دنیای «مرتضی» 8 ساله مجهول الهویه می گوید. از عشق مادرانه اش به فرزندی که از نوزادی با او بوده:«فرزندان بسیاری داریم که از اینجا رفتند اما هر کدام یک تکه وجود ما را با خودشان می برند.وقتی می روند برایشان آرزوهای بزرگ می کنم. به نظر ما حس ما نسبت به این بچه ها یک حس الهی و خدایی و فرازمینی است. شاید برای بچه های خودمان حس غریزی مادرانه باشد اما برای اینها حسمان بالاتر از این حرف هاست.

«حسینی»، ازدواج کرده. ده سال بچه دار نشده و حالا یک فرزند در خانه دارد. دست می کشد روی تن کودکی که نامش روی تابلو بالای تخت با خط درشتی به چشم می خورد: «پارسا». کودک، جثه اش به اندازه ای که باید، قد نکشیده. صامت به مادر جدیدش نگاهش می کند و گوشه لبش کمی تکان می خورد. حسینی بغلش می کند: «این را می بینی؟ پارسای من مجهول الهویه است. خودم برایش اسم انتخاب کردم. من مادرش هستم.»

بچه های این قسمت از مرکز، نه روانی برایشان مانده و نه حرف می زنند اما نگاهشان کلی حرف دارد. پارسا می خندد و حسینی قربان صدقه اش می رود: «تنها پشت و پناه این بچه ها ما هستیم.» حافظه ای ندارند که یادشان بماند مادرها کدامند اما همینقدر برای حسینی کافی است که پارسا حالش امروز خوب است. وقتی تن لمس پارسا توی آغوشش جا می گیرد می گوید: «این بچه تمام زندگی منه.»

مادریار4

نداشتن مادر، مثل فرو ریختن دیوار خانه است. سهمگین و مهیب. غرش آوار مرگ مادر یا پدر و مجهول الهویه بودن یا اعتیاد و زندانی بودنشان، قابل اندازه‌گیری نیست. مثل این است که تار و پود زندگی ات از هم بپاشد. بین لحظه های دیروز و امروز بچه ها،تنها مادریارها هستند که مادری می کنند. مادریار 4 که پیش از این در شیرخوارگاه دیگری نگهداری از کودکان سالم را برعهده داشته، می گوید: «سرنوشت این بچه ها همیشه با ما گره خورده. یک روز یکی از بچه هایم به من گفت می خواهد پزشک بشود و من او را در مقام یک پزشک تصور کردم. وقتی که من بازنشسته بشوم، سنم بالا برود و ببینمش حتماً او را از نگاهش می شناسم. فکر کردن به این چیزها به من آرامش می دهد و فشارهای روحی که اینجا داریم را کم می کند. خیلی فرزند داشتیم که از اینجا رفتند اما اگر من یک روزی پیر بشوم و آلزایمر هم بگیرم، بچه ام را می شناسم. چون هیچ مادری بچه اش را فراموش نمی کند.»

مربی کودکان در مؤسسه‌های خیریه یا بهزیستی، جزو مشاغل سخت است. چون نگهداری از کودکان به خصوص نوزادان، کاری پیوسته است، کاری که یک‌لحظه غفلتش می‌تواند سرنوشت کودکی را تغییر دهد.

مادریار 5

طبقه بالا در سکوت بعدازظهر، است و بچه ها خوابیده اند. «ابراهیمی»، مادریار دیگری است که به بچه ها سر می زند.

تر و خشکشان می کند و مطمئن  می شود که حالشان خوب باشد. متولد 1360 است و حالا هشت سالی می شود که اینجاست: «اولین بار که آمدم اینجا فقط گریه می کردم بخاطر بچه ها. بعد از یک هفته عاشقشان شدم. حتی کارهایی که برای این بچه ها انجام می دهم برای بچه خودم نمی کنم. در برابر این بچه ها مسئولیت سنگینی دارم.»

فقط در یک پندار مشترک می‌شود با فرزندی که اندوه از دست دادن پدر یا مادر را زیسته، مرز دیروز و امروز را پیمود و ابراهیمی این راه را طی کرده است: «فکر می کنم اگر اینقدر پیر بشوم که سوی چشم هایم برود، حتی آنموقع که همه چیز را تار می بینم، وقتی بچه هایم را که بزرگ شده اند و از این مرکز رفته اند ببینم و صدایشان را بشنوم حتماً آنها را می شناسم. اعتقاد قلبی دارم که با همان چشم های کم سو بچه هایم را تشخیص می دهم. ما بین 24 ساعت تا 48 ساعت اینجا هستیم. اینقدر که پیش این بچه ها هستیم برای بچه ای که در خانه داریم مادری نمی کنیم. پس برای این بچه ها مادری بیشتری می کنیم.»

مادریار 6

«در تمام سال هایی که اینجا بوده ام عشق به این بچه ها مرا نگه داشته است.» «فاطمی»، اشاره می کند به بچه هایی که توی تخت های فلزی با نرده های بلند زندانی شده اند. برخی دست و پایشان بسته شده. «علتش این است که اگر اینگونه نباشند به علت مشکلات ذهنی هر چه دم دستشان باشد را می خورند. حتی ملحفه ها و اسباب بازی هایشان را. اکثر آنها در این شرایط دچار تشنج و اضطراب می‌شوند، بالا می‌آورند، جیغ می‌کشند و نمی‌توانند با جهان بیرون مواجه شوند. آنها تمام مدت در حال انجام حرکات تکراری‌اند.»

اگر هم به ردیف تخت‌های برخی دیگر از این کودکان  نگاهی کنی، تعداد زیادی نوزاد در امتداد هم می‌بینی که به انگشت‌های دستشان نگاه می‌کنند، دست‌ها تنها چیزی است که آن را می فهمند و با آن بازی می کنند. بعضی دیگر، سرهایشان آنقدر بزرگ است که انگار به تخت چسبیده شده اند. هیچ حرکتی ندارند. تخته بند شده اند به تخت.  آنهایی هم که کمی بزرگ‌ترند، ساعت‌ها چهاردست ‌و پا، خودشان را حرکت می‌دهند و سر به تخت‌های فلزی می‌کوبند یا در سنین بالاتر سعی می‌کنند خودشان را از تخت بیرون بیندازند. مادریارها اما طی ساعت هایی که کنار این بچه ها هستند حتی یک لحظه تنهایشان نمی گذارند. مادریارها در همان تخت‌ها به آنها غذا می دهند، پوشکشان را عوض می کنند، با آنها حرف می زنند و در آغوششان می گیرند: «وقتی بچه ام را در آغوش می گیرم و می بینم آرامش پیدا می کنم، انگار دنیا را به من می دهند.»

معمولاً کمتر کسی حاضر به قبول چنین مسئولیت هایی می‌شود. باید مادر باشی، مادرانگی را بلد باشی تا بتوانی برای کسانی که هیچکس نمی خواهدشان مادری کنی...

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار