کد خبر: ۲۳۸۵۰۹
تاریخ انتشار: ۲۴ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۴:۰۹

دریا قدرتی پور: حرف های ما هنوز ناتمام

 تا نگاه می کنی،

وقت رفتن است ...

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آنکه باخبر شوی....

لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود ...

اینجا پشت در خاکستری رنگ سرای سالمندان، زندگی بین بودن و نبودن تقسیم می شود. فاصله ای که برای ساکنانی که یادشان می رود سال نو در حال آمدن است زیاد است. فاصله ای به اندازه پیاده شدن و ادامه ندادن.

در با صدای بلندی بسته می شود و تو را می برد به دنیایی که حس غریبی دارد.غربتی که دلت را چنگ می زند. یکی از روزهای سرد، اما آفتابیِ آخرین ماه سال است، آفتاب سمج اما كمرنگ می تابد روی ايوانی كه صندلی ها نامرتب چيده شده اند و تک و توک سالمندانی روی آن نشسته اند. اینجا پدر بزرگ و مادربزرگ‌هایی هستند که بیشترشان در روزهای مانده به عید، چشم انتظار سال تحویل و نوروز نیستند؛ بلکه، چشم انتظار بچه ها و نوه هاشان هستند.

گاهي چه زود دير مي شود

حيدر از وقتی یادش می آید اینجا بوده است. قد حافظه اش می رسد به چند ساعت پیش. پرستارش اما بیش از اینها را برایش محاسبه می کند و می گوید:« حیدر یکی از باسابقه های خانه سالمندان است، بچه هایش همه خارج از کشور هستند و حیدر همیشه چشم به راهشان هست. حتی حالا که آلزایمر دارد گاهی اوقات یادشان می افتد.» توی آفتاب بی رمق اسفند او به عصايش تكيه زده و حتی اسمش را یادش نمی آید. كلمه عيد را كه می شنود يادش مي افتد به آن سالهای دور، وقتي كه پدرش برايشان كفش می خريد؛ سه چهار شماره بزرگتر و تا می آمد اندازه شان بشود، آن قدر کهنه و پاره بود که نیاز به کفش دیگری می شد. اینها را یادش نرفته و با اینکه آلزایمر به حافظه اش چوب حراج زده اما بین او و دنیای کودکیش فاصله نینداخته تا برخی از خاطراتش هنوز وصله باشند به ته مانده آنچه که برایش مانده است.

برای زيور هم همين اتفاق افتاده، چهار سالی می شود كه اينجاست. تکیه کلامش فقط یک چیز است:« لیسانس بگیر عزیزم لیسانس خوبه» زیور از عاشقیت هایش می گوید و از هفت سینی که چیدنش را دوست دارد. با اینکه خودش پر است از هفت سین محبت های ندیده و نشنیده. عید را دوست دارد، حتی اگر کرونا افتاده باشد به جان روزهای بهاری و زمستان را جایگزین کند. بین جملاتش شاید بیشتر از صد بار می گوید: لیسانس بگیر؛ بعد چشمهايش را مي بندد و انگار می رود توی دنياي خودش .

او را كه روی صندلي سفيد پشت ميز سبزرنگ جا می گذاری در يكی از اتاق ها ماهرخ را مي بينی كه پشت به در ورودی به دورها نگاه می كند؛ نه متوجه ورودت می شود و نه متوجه سلام كردنت، انگار بين آن همه سبزی و گل كه پشت پنجره، قاب شده اند؛ دنبال فرزندانی می گردد که سال ها پیش گمشان کرده است. نه امسال؛ بلکه سالیان سال است که عیدها او را فراموش کرده اند. مسئول بخش می گويد:«دو تا پسر داشته هر دو خارج زندگی می كنند قبلا عيدها می آمدند اما حالا فقط مخارجش را مي پردازند. يكيشان جراح است و يكی ديگر دندانپزشك.»

خيلي وقت است انگار ماهرخ با همه قهر كرده است. پرستارش از سکوتی که حکمفرماست استفاده می کند تا از حال و روز زنی بگوید که عیدها غمگین تر از همیشه است:« دم دم های عيد كه می شود ماهرخ می رود توی خودش. ساكت می شود. آلزايمر مثل خوره حافظه اش را خورده اما او عيدها را فراموش نكرده است .»

بهارم رفت؛ این بهار من نيست

عيد نرم نرمک پایش را توی خانه سالمندان هم گذاشته و مردان و زنان پیر، رخت نو پوشیده اند، هفت سین ساده کنار سالن به خوبی این مساله را نشان می دهد و با زبان بی زبانی می گوید که عید اینجا پا گذاشته اما ناخوانده تر از این حرف ها است میهمانی که انگار هیچکس منتظرش نیست.

مردی که مسئول مراقبت از سالمندان است، می گوید:« خیلی هایشان اینطوری هستند. انگشت اشاره اش می رود رو به پیرمردی که پا را از 84 سالگی فراتر گذاشته اما قبراق تر از آن است که به سن و سالش بخورد. کریم، خیره شده به آن سوی پنجره اتاقش و توی سکوت انگار به دنبال چیزی می گردد که فقط خودش می داند چیست. او هم از بيماری آلزايمر رنج می برد؛ کسی که گذر عمر را می شود تنها در سپیدی موها و چین و شکن روی پوستش خواند؛ وقتی درباره عید و سال نو از او می پرسی انگار چیزی را از صندوقچه کهنه ذهنش بیرون کشیده باشند لبخند می زند و یادش می افتد به پدربزرگش. آشنایی که در حافظه پیرمرد متولد شده تا عید برای او رنگ تازه ای بگیرد. گه‌ گاه از گنجينه خاطراتش روزهای كودكی و شادی‌های عيدانه را بازيابي كرده و با لبخندي پر از شوق از آن حرف مي‌زند.

کمی آن سوتر پیرمردی که دست هایش را روی میز ستون کرده لبخند می زند و می گوید: گل بود و تو بودی و بهار بود و عشق. بعد با غم سنگینی که توی نگاهش موج می زند می گوید: بهار من دیگر نیست بهار من رفت بهارم رفته عیدی ندارم . دلتنگ تنها کمی آن سوتر پیرمردی که دست هایش را روی میز ستون کرده لبخند می زند و می گوید: گل بود و تو بودی و بهار بود و عشق و بعد با غمی سنگین که توی نگاهش می توانی بخوانی می گوید: بهار من رفت . بهار من دیگر نیست. من بهار ندارم. بهارم خیلی وقته رفته .» دلتنگ تنها فرزندی است که سالها پیش به خارج از کشور رفته و او مانده و تنهایی بی بهارش. از روز عيد و خانه مادربزرگ، بازي‌های كودكانه، قصه‌های پدربزرگ در زير كرسی و مشق هميشگی زندگي. به گونه‌اي از خاطراتش حرف مي‌زند كه انگار حافظه‌ اش دوباره متولد شده و در كوچه باغ‌هاي كودكي قدم مي‌گذارد.

سفره هفت سين كم كم آماده شده. شعله شمع سفره هفت‌سين توی چشم‌هاي مرد سالمند قاب شده . در فضای پر از سكوت، ميهمانان يكی يكی از راه رسيده، سلام گرمی می‌كنند و پشت ميز تزئين شده سفره مي‌نشينند. گه‌گاه زمزمه‌هايي به گوش مي‌رسد. زيور چرت مي زند و هرباری كه چرتش پاره می شود باز هم تکرار می گند و می گويد: ليسانس بگير، لیسانس خوبه، بعد به سفره خيره می شود و لبخند می زند و باز روی صندلی سبز آسایشگاه چرت می زند.

حسینی، یکی دیگر از ساکنان آسایشگاه است که آلزایمر کمتر از بقیه، حافظه اش را خورده استدنیا. وقتی می خواهد خاطره بازی کند، یادش می افتد به رسم شهرشان: « محلاتی ها شب عید که می شد حنا می بستند بزرگ و کوچکشان حنا می بست. طرح های قشنگ مال بچه جوانترها بود و مسن ترها فقط رنگ حنا بود . روزگار شادی بود:«تمام عمرش را به قول خودش كشاورز بوده و حالا وقت استراحتش است. حافظه اش خوب كار می كند:« يادم مي‌آيد يك سال قبل از عيد مادرم چند تكه از لوازم و اثاثيه كهنه خانه را بيرون برد و داخل آتش چهارشنبه سوری محله می انداخت. معمولا همسايه‌ها اين كار را می‌كردند. چهارشنبه سوری داستان خاص خودش را داشت، مثل حالا میدان جنگ نمی شد. زنان می آمدند فال گوش می ایستادند تا روزگار آينده‌شان را از زبان ديگران بشنوند و پسران جوان پارچه بر سر می انداختند با قاشق بر كاسه می‌كوبيد و براي نيازمندان پول جمع مي‌كردند. يادش بخير آن روزها . يادش بخير. روزهایی که دیگر نیست. حداقل برای ما که اینجا دور افتاده از خانواده شده ایم، عیدها دیگر حال و هوای آن روزها را ندارد. حالا دنیا یرای ما باید بایستد تا ما زودتر پیاده شویم.»

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار