کد خبر: ۲۶۷۷۸۲
تاریخ انتشار: ۲۱ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۳:۰۳

دریا قدرتی پور: ساعت کمی از اول صبح گذشته. در این موقع از سال، با اینکه سرما معنی ندارد اما تن بازار یخ کرده و سرد است. قیصریه، غلغه است و ترافیک آدم ها نمی گذارد، گاری حسین راهش را پیدا کند و هر هشدار او باعث می شود که خیل عظیم مردم اریب شوند تا او بتواند از بین آنها گذر کند.

حسین خیلی وقت نیست به گروه باربرانی پیوسته که جمعیتشان به ده ها نفر می رسد و او در بین آنها کم سابقه ترین است. همانطور که بین انبوه آدم ها گاری اش را حرکت می دهد از روزهایی می گوید که روی صندلی دانشگاه نشست به امید اینکه کاری بهتر از شغل پدرش پیدا کند. درس خوانده، اما با تمام تلاش هایی که طی سالیان کرده، نتوانسته در بازار کار موفق عمل کند و دستانش چفت شده به دسته گاری؛ برای روزی بین 9 تا 12 ساعت کارِ پی در پی.

روزهای پایان سال برای او و همرزمانش در جنگ با کار و تلاش یعنی روزهایی که حسابی سرش شلوغ است. جایی در گوشه یکی از حجره ها و به دور از شلوغی و آزردگی، حسین می نشیند تا کارتن و نایلون هایی را جمع کند که از بار قبلی مانده. کارش همین است، بارها را بیاورد، خالی کند و بعد دوباره ته مانده ها را جمع کند.

قیصریه و بقیه بازارهای چسبیده به تن آن پر شده از این حسین ها، باربرانی که این شغل را به شکل موروثی ادامه داده اند؛ چه سرمای زمستان باشد و چه داغی تابستان، آنچه که فصل مشترک بازار است آنها هستند.

حسین کارش را از 7 صبح و کمی کمتر شروع می کند وقتی می خواهد از زمستان های بازار بگوید، به خودش می لرزد. آنجاست که دیگر بین من و او سکوت فاصله می اندازد تا او از وقتی بگوید که انگشتهایش از سرما سرخ و بی حس می شود برای یک لقمه نان.

باربرهای بازار به دور از دغدغه ماشین ها برای خودشان امپراطوری کوچکی تشکیل داده اند و طعم این سختی ها را خوب چشیده اند. کسانی که به تار و پود این مرکز تجاری چنان تنیده شده اند که دیگر همه آنها را فراموش کرده اند. برای تاريخ گذشته این امپراطوری كهنه، بايد تاريخ را ورق بزنی و به گذشته گام بگذاری. گذشته ای که برای حسین که یکی دو سالی است کارش را شروع کرده معنایی ندارد.

حسین دست هایش را نشان می دهد. پوست زُخمت و کِدر او توی ذوق می زند. رگ های بنفش زیرپوست سبزه او برجسته شده.  به قول خودش این دست ها حالا باید عریضه بنویسد، نه اینکه اسیر میله های سرد گاری شود.

دو سال پیش وقتی لیسانسش را گرفته، به امید اینکه کاری گیر بیاورد راهی بازار کار شده اما کار که هیچ، بیکاری نصیبش شده و رانده راهی بازار شده تا ادامه دهنده شغلی باشد که چندان باب طبعش نیست.

ستون نوری که از سقف بازار به زمین میخ شده، گاری اش را به دو نیمه مساوی تقسیم کرده. گاری حسین بخشی از تاریخ است؛ این را به خوبی می توانی از چوب های قدیمی و کهنه که دیگر رنگی به رو ندارند متوجه شوی. تار و پودشان از هم گسیخته و هر بار زخمه می زند بر دست های او . گاری که هر چند وقت یکبار نزد آخرین گاری ساز میدان می رود تا کمی نونوار شود اما عمرش را آن قدر کرده که دیگر نتواند از پس باری که بر شانه هایش گذاشته می شود برآید.

کمی که جلوتر بروی، باربرها هر کدامشان روی تن بازار رژه می روند. کارتن و نایلون ها و کلی بار که رزق هر روزه آنها است ستون می شود روی تن پوسیده چوب هایی که دیگر به بازنشستگی رسیده اند.

گاری احمد، این بار سوژه ما است. هر بار سُقلمه می خورد و باز روی سطح ناهموار بازار می غلتد و صدای نخراشیده اش بین همهمهه بازار گم می شود.

احمد با سابقه تر است؛ موهای سفیدش بیشتر از سیاه ها است. وقتی از سنش می پرسم ترجیح می دهد جواب ندهد :« به سنمان چکار داری؟ بنویس وضعمان خوب نیست. بنویس پادرد داریم. بنویس نم و نای زمستان به استخوانهایمان زده. اینها را بنویس. به سن و سالمان چکار داری؟» می خندد و هُل محکمی به گاری می دهد تا روی سطح سنگفرش و ناهموار بازار بغلتد و برود.

وقتی از میانگین باری که به او می خورد می پرسم، می گوید: «بستگی دارد. عید باشد، بره کشان بیشتر است. عید نباشد کمتر. بسته به اقتصاد هم دارد. وضع مالی مردم خوب باشد، بارم زیاد است.»

او را که جا بگذاری، بعضی از باربرها بیکار، در پناه دیواری روی گاری خود نشسته‌اند و کار کردن همکارانشان را نگاه می‌کنند. جوان 30 ساله ای با چهره ای سوخته و ریش هایی نازک و تنک گاری را هل می دهد توی دنجی و خلوتی یکی از حجره های بازار و صدایش می پیچد توی دالانی که دکانی در آن نیست. محسن، 5 سالی می شود که اینجا بار می برد. بعد از یکسال دربه دری و دنبال کار گشتن، عطای ادامه تحصیل را به بقایش بخشیده و تصمیم گرفته کار پدرش را ادامه دهد و روی گاری کار کند.

تصمیمش وقتی محکم تر شده که سختی کار، پدر را مچاله کرده و خانه نشین شده. آنجا بوده که محسن پناه آورده به گاری پدر تا خانه بی سرپرست نماند و کوچکترها بتوانند درس بخوانند. سینه اش آبستن آه است و انگار بغض راه گلویش را بسته. تکیه می دهد به برآمدگی گاری تا بتواند دیالوگ های بعدی اش را بهتر ادا کند. سرش را زیر می اندازد تا نگوید که از این کار خوشش نمی آید. رشته اش تاریخ بوده اما نه توی آموزش و پرورش توانسته جای پایی برای خودش پیدا کند و نه توانسته ادامه بدهد. شده یک کارشناس تاریخ که پستوهای بازار تاریخی اصفهان را صبح تا شب گز می کند.

توی تاریخی ترین بازار اصفهان محسن ها کم نیستند، کسانی که ساعت های عمرشان زیر بار چرخ های باربری سوخت می شود، تا آنها هم مانند پدرانشان آینده ای تاریک، با انواع بیماری ها از جمله دیسک کمر داشته باشند. هر صبح کارشان یک فصل جر و بحث برای بردن بار بیشتر است.

به غیر از محسن و چند تای دیگر، بسیاری از جوان هایی که روزگاری برای خود دبدبه و کبکبه ای داشته اند، نمی خواهند نه نامی و نه نشانی از آنها باشد. دردهایشان طوری قد کشیده که دیگر حاضر به حرف زدن هم نیستند و می ترسند قانون ساده اینجا برایشان دردسر درست کند.

آواز دور «خبرخبر» یکی از باربران به گوش می رسد و جمعیت چسبیده به بازار جابه جا می شوند تا گاری انبوه شده از بارها راهی برای بیرون آمدن پیدا کند. باربر بین جمعیت گم می شود و تنها رد کج و معوجی جا می ماند روی مسیر روزانه ای که باربرها با آن آشنا هستند.

با کاهش 50 درصدی کار باربری ها در بازار اصفهان بعد از شیوع کرونا، میزان درآمدها خیلی کمتر از سال گذشته شده و نبود بیمه و حمایت از قشری که زندگی را دنبال خود می کشند هیچوقت در روی کاغذ مدیران نیامده است.

خیلی هایشان حتی درآمدی برای خرید گاری ندارند و اجاره بهای گاری ها را باید روزانه پرداخت کنند و همین مساله هم بخشی از درآمدشان را می بلعد. اجاره هر گاری چهارچرخه در یک روز معادل 100 هزار تومان و اجاره هر گاری دوچرخه 50 هزار تومان برایشان تمام می شود. البته این عددها میانگین است و بسته به انصاف صاحبانشان تغییر می کند اما هر چه باشد گاهی اوقات اجاره ها بیش از درآمد می شود و این کار را سخت می کند.

با اینهمه موسی، راضی است. پیرمردی که جوانی اش را توی بازار پیر کرده است و کدخدای بازار به شمار می رود. همه او را می شناسند. احترام موسی خیلی بیشتر از تازه واردانی است که زمان زیادی نیست در اینجا کار و کاسبی دارند.

برای او باربری نه بن بست است و نه رنج. گرچه خیلی وقت است زانوهایش را روی این کار گذاشته اما به قول خودش همین که می تواند نان حلال به خانه ببرد برایش بس است. پیرمرد سه تا دختر و یک پسر دارد که همه را با همین شغل به خانه بخت فرستاده. پسرش دانشجو است. با اینکه کسر شأن پسر است که شغل پدر را داشته باشد، اما هر بار به طور ناشناس، کمک حال او هم هست. موسی این حرف ها را بی محابا می گوید و بدون اینکه خم به ابرو بیاورد می گوید:«کار عار نیست.»

 

 

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار