پ
نگاهی به فیلم «سه بیلبورد خارج از ابینگ، ایالت میزوری»
کد خبر: ۷۰۲۴۹
تاریخ انتشار: ۱۰ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۳:۲۵

فیلم «سه بیلبورد خارج از ابینگ، ایالت میزوری» غمگین آغاز می‌شود و مثل بیشتر نامزدهای اسکار غم جاری از آغاز فیلم تا پایان ادامه پیدا می‌کند. آثار پیشین مارتین مک دانا فیلمساز، نشان می‌دهد او گرایش فراوانی به گروتسک و کمدی سیاه دارد، اما حتی شگردهای رمانتیک مک‌دانا مثل رابطه مرد کوتوله، جیمز (پیتر دینکلیج) با میلدرد، تراژدی فیلم را عمیق‌تر می‌کند و آن‌را از تیرگی بیرون نمی‌آورد و فیلم لحن سبک‌بالانه‌اش را تا پایان و به صورت مستمر حفظ نمی‌کند.

مارتین مک‌دانا، نمایش‌نویس حرفه‌ای تئاتر است که معروف‌ترین نمایش‌های ابزرود و گروتسک اصیل را در لندن روی صحنه برده است. مک‌دانا در فیلم‌های ابتکاری‌اش تناقض‌های اجتماعی را به بازی می‌گیرد و همیشه نقصان اجتماعی و فردی را از زاویه‌ای متفاوت به نمایش می‌گذارد .

هارلسون، مک دورمند و راک ول در فیلم «سه بیلبورد...» هر چقدر تلاش می‌کنند نوع خاصی از دوگانگی را در اجرای کمدی سیاه ارائه دهند بازهم موفق به این کار نمی‌شوند. در فیلم «در بروژ» ساخته مارتین مک‌دونا، «کارلین فارل» و براندن گلیسون برای اجرای نقش‌های دو پهلو براحتی در کمدی تراژدی در بروژ حل می‌شوند. اما تلاش مثلث هارلسون، مک دورمند و راک، حس خاصی از کمدی سیاه را القا نمی‌کند. نکته مهم این است که در فیلم «هفت روانی» و «در بروژ» آثار پیشین مک‌دانا، هنرپیشه‌ها زیر هرج و مرج پوسته حیاتی خود در فیلم، انسانیتی ارجمند را به وضوح تصویر می‌کنند، اما در ذات فیلم «سه بیلبورد ...» مفهوم انسانیت معلق است.

سه شخصیت اصلی فیلم، میلدرد (مک دورمند) ویلوبی (وودی هارلسون) کلانتر انسان دوست و با حسن نیت شهر، معاون عصبانی و لات منش، دیکسون(سم راک ول) شخصیت‌های متناقضی در شهری خیالی هستند که فقط از ذهن خلاقه یک تئاتری می‌جوشند. این شخصیت‌ها لایه‌های پنهانی دارند که سناریست آنها را در یک سیر تدریجی دراماتیک رو می‌کند. مثلا موقعیت هجوم دیکسون (راک‌ول) به اجاره دهنده بیلبورد و خودکشی ویلوبی، تقریبا از عطف‌های غیر قابل پیش‌بینی فیلم است، که موقعیت پیچیده شخصیت‌ها را روشن می‌کند. هر چه فیلم بیشتر پیش می‌رود تصور قبلی تماشاگر از این شخصیت‌ها بیشتر شکسته می‌شود. سه شخصیت اصلی وقتی بتدریج آشکار می‌شوند، درک قبلی تماشاگر از وضعیت آنها و از مفهوم فیلم به‌هم می‌ریزد.

میلدرد ابتدا موجود آشنایی به نظر می‌آید و مثل نمونه‌های مشابه در فیلم‌های آمریکایی انسانی است که حقش را پایمال کرده‌اند. او حق به جانب است و همدردی و همذات پنداری ما را بر‌می‌انگیزد.

دو شخصیت اصلی دیگر هم لایه‌های پنهانی دارند که اتفاقات فیلم آنها را رو می‌کند و نظر و عقیده مخاطب را در مورد آنها تغییر می‌دهد، حتی خود شهر هم به عنوان یک پرسوناژ، تغییر می‌کند و نفاق میان مردم پیش می‌آید.

جاذبه کار مک‌دانا این است که از خشونت تکان‌دهنده به سوی گروتسک می‌رود و لحظات گرم و انسانی را ارائه می‌دهد که زیباترین لحظه فیلم هم‌صحبتی میلدرد با یک گوزن وحشی است و در این صحنه مشخص می‌شود او اعتقاد چندانی به کاری که می‌کند، ندارد.

این رویکرد را در کمدی جفنگ «در بروژ» از همین کارگردان دیده بودیم. در مورد گنگسترهایی که در یک منطقه توریستی و زیبای اروپا بلاتکلیف مانده‌اند یا فیلم «هفت جنایتکار روانی» که ابتدا تصور می‌کنیم فیلم پوچ نهیلیستی مد روز است ولی کارگردان نشان داد، چگونه مسیر‌های انحرافی در سینما را تبدیل به یک مسیر سر راست و قابل فهم برای عموم می‌کند و قالب‌های روشنفکرمآبانه گروتسک را عامه پسندانه ارائه می‌دهد.

در فیلم «سه بیلبورد...» می‌خواهیم با این مادر داغدیده و عاصی همدردی و با خشم او همذات پنداری کنیم. با سبک گروتسک مولف، بی‌نزاکتی او پس از هفت ماه رنجی که در پی خشونت کوری که بر دخترش آمده و همه اعمال زشت میلدرد، توجیه می‌شود.

فیلم ذاتا عزادار است. از همان سکانس نخست، اما با این لحن معذب و عزادارانه، دارای زبان بصری و حتی دیالوگ‌های زننده،‌ رکیک و بی‌نزاکت است. هر چند این زبان بخشی از معنای فیلم محسوب می‌شود و یکی از تخصص‌های مک داناست.

فیلمی برآشتفتگی و خشم درونی جامعه آمریکایی را با جزئیات تفسیر می‌کند که به صریح ترین شکلی نمود پیدا می‌کند. با بیلبوردهای بیرون شهر ستمدیدگی عاصی معمول در جامعه آزاد عمومی می‌شود، یعنی به جهان فراتر از فیلم تعمیم داده می‌شود.

اما این خشم، خشمی است که به مخاطب اشتباهی ارائه نمی‌شود مثل خشمی که در تظاهرات علیه پلیس‌ها در سال‌های اخیر در جای جای ایالات متحده می‌بینیم. نمونه متاخرش در شارلوت ویل ایالت ویرجینیا، تظاهرات برتری طلبان سفید‌پوست و فاشیست‌هاست. فیلم در یک شهرک خیالی اتفاق می‌افتد و اصلا شهری به نام ابینگ وجود ندارد و همین خیالی بودن شهر موقعیتی برای تعمیم دادن قصه فیلم به کل جامعه غیر شهری آمریکا را پدید می‌آورد. انتخاب نام این شهر در کنار نام یک ایالات واقعی در واقع همان شگرد ریزبینانه کارگردان است.

سه بیلبورد بیشترین تحسین منتقدان را برانگیخته است. فیلم یک مشت محکم به صورت تماشاگر است و درد خوشایندی را تجربه می‌کند، چون یکی از بهترین فیلم‌های سال 2017 است./لیلا مودت



ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰