کد خبر: ۱۰۱۷۴۹
تاریخ انتشار: ۰۳ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۱:۰۴

مرگ واقعی‌ترین رخداد زندگی ماست: تجربه پایانی که مطمئن نیستیم بعد از آن چه بر سرمان می‌آید. این اتفاق ممکن است سرمنشا پوچیِ وهم‌انگیزی باشد که سایه‌اش را بر کل عمر پهن می‌کند؛ اما شاید هم، سرچشمه‌ای شود برای هر معنای حقیقی‌ای که فرد تجربه می‌کند

وقتی به مرگ فکر می‌کنیم، تیشه به ریشه چیزهایی می‌زنیم که قرار نیست معنابخشِ زندگی‌هایمان باشند

مرگ واقعی‌ترین رخداد زندگی ماست: تجربه پایانی که مطمئن نیستیم بعد از آن چه بر سرمان می‌آید. این اتفاق ممکن است سرمنشا پوچیِ وهم‌انگیزی باشد که سایه‌اش را بر کل عمر پهن می‌کند؛ اما شاید هم، سرچشمه‌ای شود برای هر معنای حقیقی‌ای که فرد تجربه می‌کند. این جدال فرساینده بر سر معنای زندگی، از دوران باستان، در قلب فلسفه غرب بوده است و کتابی تازه، دوباره آن را زنده کرده است.

همه زندگی‌ها خاتمه می‌یابند. گرمیِ نَفَس می‌رود تا خس‌خس‌های پاره‌پاره جایش را بگیرند. در نهایت، جنبش و گرما مطلقاً از بین می‌روند و کرختی مرگ در سکوتی سرد حاکم می‌شود.

این ایستگاه نهایی و ناگزیر زندگی برایمان وحشت و اهمیت دارد. شهدا در مرگشان معنای زندگی‌شان را مجسم می‌کنند. مرگ به یک آرمان، به یک ایده تبدیل می‌شود، چوبه اعدامی که در آتش می‌سوزد، نماد انقلاب می‌شود یا برافروزنده اشراق. اگر امروزه تمایز دقیقی میان ایده‌ها و هزینه‌هایی که بر زندگی تحمیل می‌کنند، برقرار کرده‌ایم (مثل عضویت در هیئت‌علمی که، اگر جاودانگی نیاورد، حداقل امنیت می‌آورد)، باید به خاطر داشته باشیم که همیشه این‌گونه نبوده است. مرگ و مُردن در بنیان فلسفه غربی نشسته‌اند.

فلسفه با مشهورترین مرگ در ادبیات غربی زاده شد: مرگ سقراط، که در رساله فایدونِ افلاطون جاودانه شد، رساله‌ای که پایان‌بخشِ سلسله‌ای از گفت‌وگوها بود و روزهای منتهی به محاکمه و اعدام سقراط در آتن را تصویر می‌کرد. بنابه ادعای سقراط، فلسفه یک شیوه زندگی بود که مشق مرگ از اجزای اصلی شاکله‌اش بود. فیلسوف یعنی آماده‌ترین شخص برای مرگ، کسی که روحش را تزکیه کرده بود تا، به‌جای ترس، با امید به استقبال مرگ برود. فلسفه نه شغل، بلکه نوعی زندگی بود، و نه اموری دانشگاهی، که مسائلی وجودی در گرو آن بودند.

در کتاب جان‌دادن در راه ایده‌ها: حیات پرمخاطره فیلسوفان، کاستیکا براداتان می‌خواهد چشم ناظران مدرن را از فلسفه در قالب دانشگاهی مدرنش به‌سمت فلسفه در طوفان حیات و خودِ مرگ بچرخاند: به فلسفه در مقام نوعی زندگی، که نوشتن و گفتن فقط یکی از جلوه ابراز آن‌اند، نه اصلش.

براداتان که استاد دانشگاه، دبیر لس‌آنجلس ریویو آو بوکز و نویسنده است، فیلسوف دانشگاهی متعارفی نیست. اگر قرار است فرد را با سبکش بشناسیم، براداتان قلمی روشن، برازنده و آموزنده دارد که به‌سادگی در میان چندین زبان و سنت ادبی و فلسفی می‌چرخد؛ او بیشتر شبیه روشنفکران ادبی اروپایی معاصر است تا آنچه در جهان اهل ادب انگلیسی‌زبان یافت می‌شود. به‌واقع جان‌دادن در راه ایده‌ها، مانند جستارها و مرورهای براداتان، کتابی است که علاقمندان به پاسکال، مونتنی، نیچه یا کیرکگور از آن لذت خواهند برد: چون این کتاب نه‌تنها در سبک نگارشش از تفکیک میان ادبیات و فلسفه امتناع می‌کند، بلکه می‌گوید مصداق قدرت فلسفه آنجاست که به خود زحمت می‌دهد با نوشتن به منزله نوعی هنر مواجه شود، و فلسفه را چیزی فراتر از رشته‌ای دانشگاهی بداند.

نمی‌توان از جان‌دادن در راه ایده‌ها خلاصه‌ای ساده ارائه داد چون حول یک بررسی مترقیانه پیرامون برخوردهای مختلف ادبی و فلسفی با مرگ، و به‌صورتی دراماتیک، سامان یافته است؛ مبنایش هم فصلی است که در آن براداتان چارچوب دیدگاهش به فلسفه را شرح می‌دهد. براداتان بر اساس کارهای پی‌یر آدو، میشل فوکو و دیگران در دفاع از نگاهی به فلسفه استدلال می‌آورد که آن را کنشی جسمانی می‌داند، نمایشی که از شیوه زندگی، تنفس و مرگمان در دنیا تفکیک‌پذیر نیست. او این کنش را در فلاسفه‌ای می‌بیند که مرگشان اوج و عصاره فلسفه‌شان بوده، کسانی که مرگشان آخرین و بزرگ‌ترین کردار فلسفی‌شان بوده است: «فراتر از هر چیز دیگر، فلسفه چیزی است که مشق می‌کنید... اگر فلسفه نخواهد حرف‌های میان‌تُهی باشد، باید از آزمون زندگی سربلند بیرون آید». مسئله فلسفه، به قول براداتان، صحبت یا نوشتن نیست، بلکه «تصمیمی است برای به میدان آوردنِ جسم».

سپس براداتان با بررسی چهره‌های هنری و فکری متنوعی مانند میشل دو مونتنی، هایدگر، تولستوی، ادوارد مونک، اینگمار برگمان و مجموعه‌ای از شهدا، نویسندگان و فلاسفه مشهور و نه‌چندان مشهور، از سقراط تا سیمون ویل، این ایده‌ها را توسعه داده و عمق می‌بخشد. براداتان تسلط خود بر محتوای متون و فلسفه را نشان می‌دهد (او سال‌هاست درباره مرگ و مُردن درس می‌دهد و می‌نویسد)، و نتیجه‌اش بهترین کتاب معاصری است که خوانده‌ام چون نه‌تنها نشان می‌دهد که فلسفه در مقام یک فُرم ادبی و فکری واقعاً چه می‌تواند باشد (از این نظر، این اثر می‌تواند کتابی عالی برای دوره‌های مختلف از جمله معرفی‌ها و سمینارهای محتواییِ پیشرفته‌تر باشد)، بلکه از طریق روایتی درگیرکننده مجموعه پیچیده‌ای از مباحثات و ایده‌های مربوط به معنای مرگ و درنتیجه خود زندگی را معرفی می‌کند.

بر خلاف بخشی از (یا متاسفانه عمده) فلسفه دانشگاهی معاصر، براداتان آنقدر چند ایده نحیف را نمی‌پیچاند تا آنکه خزان مرگ آن‌ها را ناگهان از واقعیت جدا کند. او تحلیل‌های غنی را با شالوده‌ای درهم‌تنیده از آثار تاریخی و ادبی و همچنین محتوای فلسفی متعارف می‌نویسد، و در سرتاسر کتاب ایده‌های خود را هم معرفی می‌کند تا آن‌ها را در پس‌زمینه‌ای از زندگی‌ها و مرگ‌های واقعی نشان دهد و بیازماید. او از سبک رمزآلوده و اغلب مغلقی که «نظریه» و «فلسفه قاره‌ای» را، درست یا نادرست، با آن می‌شناسیم اجتناب می‌کند. ساده بگویم، براداتان از آن عنصرهای نایاب است: نویسنده و متفکری عالی که در او استدلال‌آوریِ در لذت نوشتار حلول می‌کند تا ایده‌های عالی را در قالبِ نثری متناسب با کیفیتشان تقدیم خواننده کند. همیشه می‌توان این ایده‌ها را لخت و عریان به تحلیل گذاشت، اما این کار به آن اثر لطمه می‌زند و کسی که اصل متن را دقیق نخواند چیزهایی را از کف می‌دهد.

یکی از دریافت‌های مهم کتاب براداتان (که به‌عنوان نکته‌ای جداافتاده مطرح نشده، بلکه در اثر مجسم است) آن است که فلسفه می‌تواند استواری فکری و فهم‌پذیری ادبی را با هم داشته باشد. بسیاری از دانشگاهیان مایل‌اند نویسندگان موفق و فیلسوفان مردم‌پسند مثل آلن دوباتن را مذمّت و تمسخر کنند (شاید حسادت هم بخشی از انگیزه چنین حملاتی باشد)، ولی تقریباً همگی آن‌ها بسیار دوست دارند که (مثل براداتان) در صفحات نیویورک‌تایمز و سایر محفل‌های روزنامه‌نگاری ظاهر شوند؛ تریبون‌هایی که دامنه مخاطبانشان چندین برابر کلاس‌های درس یا خوانندگان عادی آن‌هاست. حسد آن‌ها، اگر که مسئله‌شان حسد باشد، نقطه مقابل آن حسی است که برخی روزنامه‌نگاران درباره دانشگاهیان دارند: دانشگاهیانِ مصون از فشار ضرب‌الاجل‌ها، آن‌هایی که لازم نیست دم‌به‌دم حرف تازه‌ای برای زدن داشته باشند، فارغ از آنکه موضوع بحث چقدر زودگذر باشد.

این تنش، حتی اگر در هر دوران به‌شکل متفاوتی درآمده باشد، بسیار قدیمی است. بر خلاف آنچه اکثر افراد از مطالعه کتب فلسفی انتظار دارند، یک خطیب مردم‌پسند مثل ایسوکراتس در روزگار خود رقیب افلاطون بود، و ایده‌هایش نفوذ عمیقی بر توسعه آموزش و فرهنگ غربی داشت. هگل جوان، مثل بسیاری از همدوره‌های خود، امید داشت در روشنگریِ مردم‌پسند که هرکسی از آن بهره می‌بُرد نقش‌آفرینی کند، اما بعداً به جایی رسید که فلسفه را بالضروره حاوی بُعدی رمزآلود دانست: برای آن‌ها که وارد خانه فلسفه نشده و مریدش نگشته‌اند، بلکه فقط از پنجره به درون خانه می‌نگرند، این بُعد، لاجرم غامض و باابّهت به نظر می‌آمد. این بحث، در حدی که استدلال حساب می‌شود، نهایتاً یک استدلال ادبی و متافلسفی درباره ماهیت خودِ نوشتن است.

فلسفه فقط در صورتی برای «بیگانه‌ها» یک حریم ممنوعه می‌شود که فرض کنیم فلسفه اساساً یک نوع اندیشیدن و سپس نوشتن است. اگر فلسفه مطابق استدلال قدرتمند آدو و دیگران (که اکنون براداتان را هم شامل می‌شوند) یک شیوه زندگی باشد، آنگاه فلسفی‌نویسی مسئله‌ای هنری خواهد بود؛ و چرا نباید عمده آن را نوعی از ادبیات دانست، یعنی هنر کمک به همگان برای کشف چیزی معنادار و مهم درباره معنای انسان‌بودن؟ اگر مسیر دانشگاهی‌شدن همواره با کتاب‌هایی خوش‌نویس مانند جان‌دادن برای ایده‌ها هموار می‌شد، بحثی نمی‌ماند که دانشگاهیان به چه درد حیات عمومی می‌خورند یا چرا علوم‌انسانی مهم است.

چنانکه اکنون برای هر ناظر علاقه‌مندی روشن است، در آن هنگام برای همگان روشن می‌شد که هر مناظره یا مباحثه هوشمندانه‌ایْ تجسم ارزش علوم‌انسانی و اهمیت فلسفه در مقام یک شیوه زندگی است. خوب اندیشیدن، شناختن خویشتن، پذیرفتن جهل و محدودیت خود، و زیستنِ حقیقتی که بدان معترفیم؛ این‌ها گزینه‌هایی انتخابی نیستند، بلکه شاکله نیک زیستنِ انسان‌اند. بخش زیادی از جنون و رنجمان ناشی از ناکامی در این کارهاست.

عجیب است که از سیاست‌مداران بیشتر از فلاسفه تقاضا داریم حرفشان با زندگی‌شان بخواند. ولی همان‌طور که براداتان به‌وضوح نشان می‌دهد، چه بخواهیم یا نخواهیم تمجید و جایگاه ویژه‌ای برای کسانی مانند سقراط، گاندی، توماس مور یا مارتین لوتر کینگ قائلیم، افرادی که زندگی و حرفشان تقویت‌کننده یکدیگر بوده‌اند: خشونتی که بر آن‌ها روا داشته می‌شد انگار دعوتشان می‌کرد تا با شهادت تنِ جاندارشان به مصاف یک استدلال خطا و خشن بروند، و این فی‌نفسه نشانه پایبندی به اصولی بود که از استخوان در تنشان ریشه‌دارتر بود و تهدید کلمات، مشت‌ها یا شعله‌ها لرزه بر اندامش نمی‌انداخت.

پرتره ادبیِ ترسیم‌شده از تن‌هایی که برای ایده‌ها جان می‌دهند درون‌مایه‌ای هیجان‌انگیز، الهام‌بخش یا حتی رعشه‌آور دارد. یک علتش آن است که تصاویری از این دست، شعله تصدیق و بازشناسی را به جانمان می‌اندازند: همه ما، هر که باشیم،

اگر در زمان زندگی بتوانیم تیشه به ریشه آن معانی‌ای بزنیم که مرگ را تاب نمی‌آورند، آنگاه از مرگ و در زندگی می‌توانیم خویشتنی بسازیم که از آنِ خودمان باشد

می‌خواهیم زندگی‌مان معنایی داشته باشد، نوعی انسجام داشته باشد، و این میل تماماً حول آن می‌چرخد که چگونه زندگی کنیم، رنج بکشیم و با مرگ مواجه شویم، ولی درعین‌حال نمی‌توان مرز روشنی میان آن با اندیشه، و برای روشنفکران با نوشتن، قائل شد. براداتان درباره شهادت دینی بحث می‌کند، و (با استدلالی که نامقبول نیست گرچه صلب‌تر از چیزی است که بخواهم تایید کنم) آن را از مرگ فلسفی جدا می‌کند؛ ولی تصدیق می‌کند که هر دوی این مرگ‌ها انگیزه‌ای قدرتمند به پیروانی می‌دهند که خواستار آن شیوه‌هایی از زندگی‌اند که، زیر سایه مرگ، خرد و خاکشیر نشود.

انتظار آنکه ایده‌ها و کلمات چنین محک سنگینی بخورند (آیا می‌توانند در بدن متفکر جلوه کنند؟ آیا او می‌تواند بدون حتی یک کلمه، در لحظه‌ای که کلمه بیش از همیشه اهمیت دارد، آنها را بیان کند؟) شاید خیال‌پردازی باشد. ولی در حقیقت، همه ما این کار را می‌کنیم، شاید فقط در قبال والدین یا دوستانمان، یا سیاست‌مداران و رهبران دینی. برای هر کسی پیش آمده که، با دیدن یک کار، ایمانش را به یک کلام از دست بدهد.

ولی اگر فلسفه را چنان که بوده است جدی بگیریم (و تردیدی نیست که فلسفه دانشگاهیِ محض یک بدعت تاریخی است و نمی‌تواند شواهد سرسام‌آوری را زائل کند که می‌گویند فلسفه زیستن یک زندگی در پی حکمت بوده و هست) و آن را شکلی از هنر یعنی هنر زندگی بپنداریم، آنگاه امکان جدیدی ظهور می‌کند: می‌توانیم از آن چشم‌انداز ناسازگار و رقیب که فلسفه را رشته‌ای دانشگاهی میان سایر رشته‌ها می‌داند بگذریم (شکر و سپاس از آن رشته به‌جای خود، اما نمی‌تواند مدعی انحصار بر این واژه یا تاریخش باشد؛ که در این صورت طبعاً سوال پیش می‌آید: به چه دردی می‌خورد؟)، و با زندگی به مثابه یک اثر هنریِ در حالِ شکل‌گیری برخورد کنیم.

هنر مستلزم انضباط، تمرین ، و به تعبیر نیچه تمکین طولانی در یک مسیر است. خواه به قول براداتان نیازمند مرگِ بدون جاوادنگی باشیم تا به زندگی‌مان معنا بدهیم، یا به قول بسیاری از فلاسفه دینی و باستانی بتوانیم ابدیّت را ورای مرگ هدف بگیریم، می‌توانیم همگی توافق کنیم که هنر زندگی به یک‌جور مشق مرگ نیاز دارد، یعنی کودکانه است آن شیوه زندگی که حتی نگاه خیره خاتمه ناگزیرش را تاب نمی‌آورد.

مرگْ ما را به خاتمه معنا تهدید می‌کند، و دروغ است که منکر شویم مرگ تیشه به ریشه بسیاری از معانی ما می‌زند، و گاهی خویشتنِ ما به دست مرگ جارو می‌شود و به وادی هیچ و پوچ هبوط می‌کند. تصور کنید که در مراسم تدفین، به‌جای مداحان و مرثیه‌سرایان، «آن‌هایی که حرف می‌زنند، مردگان» بودند، یعنی آن نقشی که در داستان اورسون اسکات کارد خلق شده و بی‌وقفه به‌جای آنچه امید داشته‌ایم از زندگیِ جان‌سپرده بشنویم، حقیقتش را می‌گوید؛ چنین تصوری رعشه به وجودمان می‌اندازد. این قدرت بی‌رحمانه مرگ را، اگر هم نتوان مقهور کرد، می‌توان با فلسفه مصادره کرد تا هنر زندگی و مشق مُردن شود.

مرگ می‌تواند هدیه باشد. اگر در زمان زندگی بتوانیم خود را به بوته آزمون قدرت مرگ بسپاریم تا تیشه به ریشه آن معانی‌ای بزنیم که مرگ را تاب نمی‌آورند، آنگاه از مرگ و در زندگی می‌توانیم خویشتنی بسازیم که از آنِ خودمان باشد، که هم معنایی از خاتمه داشته باشند و هم در خاتمه‌اش شکلی از تمامیّت. کتاب‌ها از پس این کار برنمی‌آیند، اما می‌توانند راهنما باشند. در نهایت، حتی کلمات هم ناکام می‌مانند، و خود تن‌هایمان آزموده می‌شوند. ما به براداتان مدیونیم که این حقیقت را یادمان آورد و ازنو به ما آموخت.

کلمات در نهایت وعده آن شعرهایی‌اند که اصلشان را فقط از طریق عمل و لمس تن‌های گرم و انگشتان لطیف به دیگران (و خودمان) می‌بخشیم. می‌توانیم معتقد باشیم که مرگْ خاتمه این شاعریِ بدن‌هاست که در دنیا معناآفرین می‌شوند، یا اینکه فقط وقفه‌ای در آن می‌اندازد. اما در هر صورت می‌توانیم مرگ را نه خاتمه، بلکه آغاز حکمت ببینیم.

برچسب ها: پوچی ، زندگی ، شعر ،
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار