قاتلي که بي محابا قرباني مي گيرد، مردمي که به خوبي آن را مي شناسند اما...
کد خبر: ۱۶۵۴۹۰
تاریخ انتشار: ۳۱ فروردين ۱۳۹۹ - ۱۷:۳۲

نصف جهان: پيرمرد چند دقيقه به چشم هاي او در آينه خيره شد. حلب خالي اي که دست چپش بود را کمي جابه جا کرد. به سختي گوني را از کف اتوبوس بلندکرد و روي دوش راستش انداخت. هنوز به طور کامل از اتوبوس پياده نشده بود که راننده جوان از پشت فرمان بلند شد و به سمتش رفت و فرياد کشيد: «اين گوني، خودِ کروناست، اينجا زن و بچه مردم نشسته، برو پايين، زود باش.» راننده در حالي که همچنان سر پيرمرد داد مي زد با کف کفشش گوني پر از زباله بازيافتي او را به سمت پايين هل داد. پيرمرد آرام آرام به ايستگاه برگشت و منتظر ماند شايد بتواند سوار اتوبوس بعدي شود. از قيافه مات و مبهوتش به خوبي پيدا بود که از رفتار راننده و اينکه چرا برخلاف گذشته اجازه نداد سوار اتوبوس شود متعجب شده است.

اتوبوس هنوز از ايستگاه دور نشده بود که دوباره صداي فرياد به گوش رسيد. اين بار اما صدا متعلق به راننده نبود. دختر بچه هشت نه ساله اي با تمام توان صدايش را در گلو انداخته بود و به رفتار راننده اعتراض مي کرد: «خجالت نکشيدي پيرمرد بيچاره را از اتوبوس هل دادي بيرون. نگفتي گناه داره؟ دلت براش نسوخت؟» بغض و خشم در صدايش موج مي زد. اخم کرده بود و ابروهاي گره کرده اش از لابه لاي تار موهاي چتري روي پيشاني اش ديده مي شد. دختر جواني که لباس فرم اداري پوشيده بود و روي صندلي جلويي دخترک نشسته بود، سرش را به سمت او برگرداند و پس از اينکه پرسيد «اسمت چيه؟» و جوابي نگرفت، گفت: «خانم کوچولو! آقاي راننده دلش براي تو و بقيه مسافرها سوخت که او را سوار نکرد. گوني اي که پيرمرد با خودش اينطرف و آنطرف مي کشيد، آلوده بود و ممکن بود کسي مثل تو را مريض کند.» زني از انتهاي اتوبوس در تأييد حرف هاي دختر جوان گفت: «راست مي گويد! کساني بايد دلشان براي آن پيرمرد بسوزد که نتوانستند کاري کنند که او مجبور نباشد براي تهيه يک لقمه نان در اين اوضاع دست به چنين کار خطرناکي بزند...» زن ميانسالي که پشت سر دختربچه نشسته بود با تمسخر گفت: «مگر نشنيده اي مادرجان؟! قرار است به همه اين افراد وام يک ميليوني بدهند! يک ميليون!» يک ميليون دومي را خيلي محکم و کشيده گفت.

حضور و پياده شدن پيرمرد گوني به دست در اتوبوس يکي دو دقيقه بيشتر طول نکشيد اما حرف زدن مسافران درباره او تمامي نداشت.

پسري که ظاهر بسيار آراسته و تميزي داشت در حالي که مدام هندزفري اش را داخل گوشش جا به جا مي کرد براي مرد چهل پنجاه ساله اي که مقابلش نشسته بود از آنچه در روز سيزدهم فروردين ديده بود تعريف مي کرد: «من سيزده به در هم مجبور بودم بروم سرکار، شب که برمي گشتم در شهر پرنده پر نمي زد. اما انگار عروسيِ امثال اين پيرمرد بود. ايستگاه هاي بازيافتي کل نوروز تعطيل بودند و اينها تا مي توانستند اضافه کاري کردند. با خالي کردن پاکت هاي زباله کنار کوچه پس کوچه ها، بازيافتي ها را جمع مي کردند.» مرد ميانسال هم ششدانگ حواسش را به پسرجوان داده بود و به دقت به حرف هايش گوش مي کرد طوري که ناخودآگاه ماسکش را از روي بيني اش پايين کشيد و با دستکشش شروع کرد به خاراندن بيني اش. زن مسني که مدام گره روسري اش را باز و بسته مي کرد؛ انگار نفسش از پشت ماسک يک بار مصرف چرک مرده شده اش بالا نمي آمد هم در ادامه حرف هاي پسر جوان گفت: «آره، من هم همين چند روز پيش يکي از اين زباله گردها را ديدم. خانم جواني بود که کنار يک ايستگاه بازيافتي داشت محتواي يک کارتن را خالي مي کرد روي پياده رو، خواستم به او تذکر بدهم که با ديدن دو بچه کوچکش پشيمان شدم. يک دختر بچه دو ساله منگوليسم داشت و دختر کوچک ديگرش هم همانطور که منتظر مادرش ايستاده بود، بافتني مي کرد. سرو وضعشان هم خيلي بد بود. اينها فقط مي خواهند براي يک روز هم که شده شکمشان را سير کنند.»  

موضوع بحث مسافران پير و جوان اتوبوس اما فقط پيرمرد و زباله گردها نبود، آنها درباره کرونا و خطرات آن، قرنطينه و آسيب هاي اقتصادي، اجتماعي و رواني پساکرونا هم گفتند و شنيدند. حتي براي رهايي از شر کوويد-19 يکديگر را نصيحت هم کردند:

«دکترها مي گويند اين مريضي "واسکن" ندارد تنها راهش اين است که بچه هاي کوچک را نبوسيد، دست هايتان را مدام بشوييد و به صورتتان نزنيد. در خانه هايتان بمانيد و بيرون نرويد. حتماً از ماسک و دستکش استفاده کنيد. اگر همه اينها را رعايت کنيد اين مريضي را نمي گيريد، اسمش چي بود؟ ها! "کورِنا ... کوبيد19"».

پيرزن که لهجه غليظ اصفهاني داشت سعي مي کرد اينها را طوري بگويد که همه بشنوند. آن هم در حالي که خيلي محکم پرِ چادر رنگ و رو رفته اش را به کمک انگشتان شست و اشاره اش به جاي ماسک جلوي دهانش گرفته بود.

اتوبوس به مسير خود ادامه مي داد در حالي که روي تمامي صندلي هاي آن مسافر نشسته بود و در بين آنها بچه و افراد سالخورده هم ديده مي شد. مسافراني که ترجيح داده بودند در يک عصر دل انگيز بهاري از منازل به سمت کوچه و بازار روانه شوند و هوايي تازه کنند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده مي شد.

چندين ايستگاه بعد از آن ايستگاه که ماجراي پيرمرد اتفاق افتاد بازهم راننده مانع سوار شدن سه نفر ديگر شد. با اين تفاوت که آنها نه پير بودند و نه گوني به دست. سه پسربچه کار بودند که کارت اتوبوس نداشتند. يکي از آنها که هم کم سن و سال تر از دو نفر ديگر بود، هم خيلي ريزه ميزه، تسليم نشد و به هر ترتيبي بود از لابه لاي مسافران سوار اتوبوس شد. پسرک صورتش از فرط کثيفي کم از زغال نداشت. دستمال کوچک و کبره بسته اي در دستش گرفته بود و ميان صندلي هاي اتوبوس حرکت مي کرد. با هر نيش ترمز راننده براي اينکه تعادلش را حفظ کند به هرجا دستش مي رسيد آويزان مي شد. مثل يک نوارکاست چندبار تکرار التماس مي کرد: «کفشتو تمييز کنم؟ کفشتو تميز کنم؟»

مسافرها که بحث کرونايي شان گل انداخته بود توجهي به او نداشتند. انگار هيچکس او را نديد به غير از دختري که کنار شيشه اتوبوس مقابل در ايستاده بود. دختر جوان هندزفري را از گوشش بيرون آورد و داخل جيب مانتويش گذاشت. ماسکش را روي صورتش مرتب کرد. اسکناس هزار توماني را از کيفش در آورد و پسرک را صدا کرد و پرسيد: «تو بزرگ تر نداري؟» پسربچه چشم هاي درشتش را تا جايي که مي توانست باز کرد و گفت: «ها!»

چهار پنج سال بيشتر نداشت، کوچک تر از آن بود که معني بزرگ تر داشتن را بفهمد. دخترجوان برايش توضيح داد: «منظورم پدري، مادري، بزرگ تري که به تو بگويد اين روزها از خانه بيرون نيايي. مريض مي شوي. دستکش هم که دستت نکرده اي.» و پس از اينکه پول را به او داد، دوباره هندزفري را داخل گوشش گذاشت. پسرک زل زده بود به دست هاي دختر جوان که دور ميله اتوبوس حلقه شده بود. او هم دستکشي به دست نداشت. اکثر مسافراني که روي صندلي هاي آن اتوبوس، بدون هيچ ترس و دلهره اي از کرونا نشسته بودند و درباره آن ويروس حرف مي زدند دستکش دستشان نبود.آن پسر جوان آراسته و يا پيرزني که ديگران را اندرز مي کرد هم دستکش نپوشيده بودند. بچه هايي که بزرگ ترهايشان همراهشان بودند هم همينطور.

 

 

برچسب ها: کرونا ، نان ، کووید۱۹ ، اتوبوس ،
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار