متفاوت ترین سرایدار ایران را بشناسید
کد خبر: ۵۶۵۵۶
تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۳۹۶ - ۱۷:۱۵

«علیخان عبداللهی»، 54 ساله است؛ یک مرد سرایدار ، اهل ولایت «اروزگان» افغانستان و ساکن تهران. قسمت او و خانواده اش از جنگی که سال ها در افغانستان روی سرشان سایه کرده، مهاجرت بوده؛ مهاجرتی اجباری و از ترس جان. سفری که او را به تهران رسانده، به ساختمانی پنج طبقه و آجری زیر پل کریمخان. علیخان، 26 سال از عمرش را در این ساختمان سرایداری کرده؛ او همینجا در موتورخانه همین ساختمان گنج پیدا کرده، ارزشمندترین گنج زندگی اش را. جام جم آنلاین با علیخان عبداللهی که امروز به عنوان یک هنرمند خودآموخته مجسمه ساز در همه جا شناخته شده گفتگو کرده که بخش هایی از آن را می خوانید:

چه سالی به ایران آمدید؟

سال 68 برای بار دوم آمدم ایران و از همان زمان در این ساختمان ماندگار شدم.

چند تا بچه دارید؟

3 تا. دوتا پسر دارم و یک دختر. پسر بزرگم الان در کشور سوئد زندگی می کند.

از شغلتان راضی هستید؟

خداراشکر... ساختمان ما یک ساختمان اداری است و همه همدیگر را می شناسیم و به هم احترام می گذاریم، من هم از شرایط کاری ام با اینکه درآمد زیادی ندارم راضی ام، من اینجا در موتورخانه همین ساختمان گنج زندگی ام را پیدا کردم؛ مسیر زندگی من همینجا عوض شد؛ شاید اگر من یک جای دیگری بودم، سرِ کار دیگری بودم هیچوقت مجسمه ساز نمی شدم.

تا قبل از این یعنی مجسمه سازی را تجربه نکرده بودید؟

نه من از نظر هنری یک آدم بی استعداد بودم. هیچ هنری نداشتم. تنها کارم همین بود که اینجا سرایدار باشم. اما همیشه در زندگی انسان ها، یک جرقه، یک اتفاق، یا باعث خوشبختی می شود یا بدبختی.

جرقه زندگی شما چه چیزی بود؟

آشنایی من با یک پیرمرد که همینجا در پیاده رو، کنار ساختمان ما روی زمین بساط می کرد. این پیرمرد روی کاغذ همینجا نقاشی می کشید و می فروخت. من کم کم با این پیرمرد دوست شدم و فهمیدم که اسمش «اوستا حسن» است. دوستی ما ادامه داشت، تا اینکه یک بار اوستا حسن در صحبت هایش به من گفت: «توی زندگی ات اگر کاری را شروع کردی نگو نمی شود! تا ته تهش برو. کار نشد ندارد». من این جمله همیشه توی ذهنم بود، تا اینکه یک روزی خیلی ناخواسته به او گفتم: «اوستا حسن! می آیی با هم مجسمه بسازیم؟! گفت تو مجسمه سازی بلدی؟! گفتم نه. اما مگر خودت نگفتی کار نشد ندارد!» خندید و گفت: «آفرین. راهش همین است». من همان روز رفتم زیر پل کریمخان، هرچه چوب و ضایعات بود جمع کردم و اینها را با نخ و میخ به هم وصل کردم. این شد بدنه مجسمه ها و زیرسازی کار. بعد برای بدنه هم به پیشنهاد اوستا حسن، از مغز نان فانتزی استفاده کردیم و اینها را با خاک باغچه جلوی ساختمان و آب مخلوط کردیم و بالاخره یک جوری مجسمه ها را شکل دادیم. وقتی کار تمام شد و هرکدام از ما به مجسمه هایی که ساخته بودیم نگاه کردیم، خیلی خوشمان آمد. اصلاً چشم مان گرم شد به اینها. دیگر از همینجا همه فکر و ذهن ما شد مجسمه سازی.

به فروش شان هم فکر می کردید؟

آن اوایل که نه. ما اینها را برای دل خودمان می ساختیم. اما چون چندتا از اینها را اوستا حسن در پیاده رو در کنار بساطش نگه می داشت، یک روز یک آقای قدبلند لاغر اندام، اینها را دید و جلو آمد و گفت اینها فروشی هستند. من گفتم بله. گفت چند می فروشید؟ گفتم چند می خرید؟ بالاخره سر پنج هزار تومان به توافق رسیدیم. بعد از اینکه این مرد رفت، ما خیلی هم خوشحال شدیم که یک نفر کار دست ما را خریده است.

اولین چیزی که فروختید چه بود؟

یک نیم تنه انسان که من با استفاده از کاغذ و چسب کاشی ساخته بودم. البته دوتا ازکارهای اوستا حسن را هم آن مرد خرید. دیگر از فردای آن روز من با جدیت بیشتری کار را دنبال کردم. شب ها تا ساعت2، مجسمه ها را اسکلت بندی می کردم و فردا با اوستا حسن روی اینها کار می کردیم. تا اینکه یک هفته بعد دوباره همان آقا آمد و گفت من بقیه مجسمه ها را هم می خرم. بعد هم خودش را معرفی کرد و گفت که اسمش «کامبیز درم بخش» است. البته آن موقع ما ایشان را نمی شناختیم. بعدها فهمیدیم که خودشان یک هنرمند شناخته شده هستند. همین آشنایی و معرفی ایشان، باعث شد کار ما در گالری های مختلفی دیده و فروخته شود.

یعنی مردم دوست دارند کارهای شما را بخرند؟

بله. چون برای خرید و فروش این آثار یک اصلی هست که البته واقعیت هم هست؛ اینکه اگر تمام کره زمین را هم بگردید، لنگه این مجسمه ها را پیدا نمی کنید و حقیقت هم همین است، چون کار دست هیچوقت یک شکل نمی شود. شاید مشابه بشود اما همانی که بوده نمی شود. من و اوستا حسن، حدود هفت سال با همان موادی که داشتیم کار می کردیم، یعنی خمیری که از کاغذ و روزنامه باطله و مجله و... درست می کردیم. اما همیشه دنبال یک ماده جدید و بهتر بودیم. تا اینکه من یک روز خیلی اتفاقی به این ماده رسیدم.

ماجرایش را تعریف می کنید؟

بله. یک روز همسرم به من گفت که علی برو خرید. من همین جور که داشتم می رفتم دوروبرم را هم نگاه می کردم که ببینم چه ماده ای می توانم برای مجسمه سازی پیدا کنم؛ این کلاً توی ذهنم بود و تا آن موقع هم چیزهای زیادی را تجربه کرده بودم. تا اینکه موقع رد شدن از جوی آب، یک شانه تخم مرغ را دیدم که داخل آب افتاده و خیس شده. همانجا به ذهنم رسید که خمیر خوبی از شانه تخم مرغ ساخته می شود. دیگر خرید هم نرفتم، شانه تخم مرغ را برداشتم و برگشتم پیش اوستا حسن. گفتم اوستا این را ببین چه خمیر خوبی می سازد. از همانجا بود که کار ساخت مجسمه با شانه تخم مرغ را شروع کردیم.

این همه شانه تخم مرغ از کجا می آورید؟

اوایل که از سوپرمارکت های همین اطراف جمع می کردم، یعنی روزی یک ساعت زمان می گذاشتم می رفتم و تمام محله های اطراف را می گشتم و از سوپرمارکت ها شانه تخم مرغ هایی را که تخم مرغ هایش را مصرف کرده بودند و نمی خواستند جمع می کردم، اما یک روز اتفاقی یکی از کارکنان قدیمی همین ساختمان خودمان را دیدم و فهمیدم که الان در یکی شرکت های پخش تخم مرغ کار می کند. از همینجا ارتباط گرفتم و حالا شانه های تخم مرغ را کیلویی می خرم. یعنی مثلاً 600 کیلو شانه تخم مرغ می خرم و شش ماه با این مواد کار می کنم.

بیشتر چه چیزهایی می سازید؟

قبلاً هرچیزی که می ساختم دلی بود. یعنی حتی وقتی کار را شروع می کردم نمی دانستم که می خواهم چه چیزی بسازم. من هرچیزی که در لحظه به ذهنم می آمد می ساختم. اصلاً هیچ طراحی و فکری هم از همان ابتدا برایش نداشتم. بخاطر همین خیلی از هنرمندها که کارم را دیده بودند می گفتند که این کارها وحشی است، دیوانه وار است. اما الان بیشتر سفارشی کار می کنم یعنی طرح هایی را که مشتری ها می خواهند می زنم. مردم هم الان بیشتر جغد، شیر و بزغاله می خواهند.

پس مشتری زیاد دارید؟

زیاد که نه اما هست. خداراشکر راضی ام.

گران ترین کاری که فروختید چقدر بوده؟

از منِ سازنده کسی مجسمه ها را گران نمی خرد. از واسطه ها گران می خرند. مثلاً یک کاری که من یک میلیون و 700 هزارتومان فروختم را بعدها شنیدم که 13 میلیون تومان فروخته اند.

بیشتر کجاها کار می کنید؟

اگر تابستان باشد که روی پشت بام همین ساختمان مجسمه می سازم و خمیرها هم زیر آفتاب زود خشک می شوند. اما وقتی هوا سرد می شود می آییم همینجا داخل موتورخانه.

بین این همه کار و این همه مجسمه کدام طرح را از همه بیشتر دوست داشتید؟

هیچکدام. هنوز بین این همه مجسمه ای که ساخته ام هیچکدام به دلم ننشسته. هنوز دنبال یک گمشده ای هستم که آن را پیدا نکرده ام.

تا حالا مجسمه ای را هم خراب کرده اید؟

بله خیلی ها را. یک وقت هایی وقتی کار را نگاه می کنم می بینم به دلم چنگی نمی زند، آن وقت تیشه را برمی دارم و می افتم به جانش. لت و پارش می کنم. بعد این خمیر را دوباره بازیافت می کنم و سعی می کنم یک شکل دیگری بسازم که با آن بیشتر ارتباط برقرار کنم.

در افغانستان که بودید هیچ تجربه مجسمه سازی نداشتید؟

نه اصلاً. من هیچ مجسمه ای در کشور خودم ندیدم. حتی همینجا هم تا قبل از شروع این کار، هیچ مجسمه ای را از نزدیک ندیده بودم.


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار