مرد جوانی در حال لواشک فروختن بود. او برای تبلیغ کالای خود به مسافران مترو لواشک میداد. مرد لواشک فروش، مردم را میخنداند و به آنها لواشک میداد
این روزها همه خبر بد میدهند. بسیاری از قیمت دلار حرف میزنند، از آینده نامعلوم. دراین بین تصمیم گرفتم یک نصف روز در یک بعدازظهر سگی( قیمت دلار، سکه، گرما و ...) در کنار تمام تلخیها، خوبیها را هم ببینم. خوبیهایی که شاید قبلا به سادگی از آن عبور میکردم.
اولین اتفاق خوب را راننده یک تاکسی رقم زد. در اوج گرما، کولر تاکسی خود را روشن کرده بود. درخنکای ماشین لبخند زد و یک خسته نباشید جانانه به من گفت. او برای خودش و مسافران احترام قائل بود. او نگران مصرف بنزین و گران شدن آن نبود. برای او رضایت من و دیگر مسافران مهم بود.
مرد جوانی در حال لواشک فروختن بود. او برای تبلیغ کالای خود به مسافران مترو لواشک میداد. مرد لواشک فروش، مردم را میخنداند و به آنها لواشک میداد. او میگفت ترامپ گفته است فروش نفت ایران را صفر میکنم اما من به مردم به جای نفت لواشک میدهم.
او بدون توجه به مشکلات داشت کار خود را انجام میداد با تمام خلاقیت و جذابیت. هرکسی از واگنی که این مرد در حال دستفروشی در آن بود پیاده شده بود، لبخند به لب داشت و لواشک کوچکی بر دهان.
پیلاستیکهای میوه دستش بود و عصا زنان در حال رفتن. یک پا نداشت. حمل این چند پلاستیک میوه برای آدمهای سالم هم سخت بود در آن هوا و کوچهای که سربالایی است اما مرد کوچه ما عصازنان به سمت خانه میرفت. او کارهای خود را انجام میدهد بدون اینکه نقطه ضعفش مشکل ساز باشد.
او میتوانست زانوی غم بغل بگیرد و اجازه بدهد کارهایش را دیگران انجام دهد اما خودش روی یک پای داشتهاش ایستاد و نشان داد میشود خواست و انجام داد. دیدن او همیشه مرا به یاد شعر معروف سیمین بهبهانی میاندازد«شلوار تا خورده دارد مردی که یک پا ندارد... »
پیرمرد همیشه عادت داشت حیاط و کوچه را با آب بشوید. فکر کنم جز تفریحاتش بود. دیروز که از سرکار برگشتم دیدم جارو به دست در حال تمیز کردن حیاط خانهاش بود و آب پاشی هم کنار باغچه خانهاش در جلوی در.
دوستم زنگ زد. خبر از ازدواجش داد آنهم بدون برگزاری مراسم خاصی. گفت سکه گران شده است، مخارج سر به آسمان ساییده است به خاطر همین تصمیم گرفتیم بدون مراسم خاصی به زیر یک سقف برویم. به او تبریک گفتم و کارش را تحسین کردم.
در هنگام برگشتن به خانه بودم. حدود ساعتهای پایانی شب بود. ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد. پسرکی شروع به تمیز کردن شیشه ماشین کرد. راننده، بدون اینکه سر او داد بزند به پسرک گفت خسته نباشی و 5 هزار تومان به او داد. کسی که تا آخرین ساعتهای شب کار میکند در مقابل کودکان کار گشاده دست و مهربان است. او شاید پول یک کورس رانندگی خود را به پسرک داد و لبخند او را خرید.
اینها بخشی از خوبیهایی بود که در این دو روز دیدم. اتفاقاتی که شاید هر روز در کنار ما میافتد اما عادی از کنار آن عبور میکنیم. همین کارها نشان میدهد همه چیز تلخ و سیاه نیست و خوبی کنار ما نشسته است و به آن توجه نمیکنیم.
بازگشت به ابتدای صفحه
ارسال به دوستان
پیشنهاد سردبیر
ارسال نظر
ایمیل مستقیم: info@nesfejahan.net شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰