کد خبر: ۸۰۶۷۴
تاریخ انتشار: ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۱۶:۴۰
نصف جهان:زن جوان از یک طرف نمی‌توانست رفتارهای شوهرش را تحمل کند و از طرف دیگر نمی‌خواست زندگی‌اش به تباهی برسد. درمانده از همه جا خود را به اتاق مشاوره کلانتری رساند تا بتواند راهی برای نجات زندگی‌اش پیدا کند. «لیلا» درباره سرگذشت خود گفت: خواستگارهای زیادی داشتم که چندتای اول را خودم رد کردم و دوتای آخری را پدرم. می‌گفت اینها به خانواده ما نمی‌آیند و از این حرف ها!

دختر سوم و آخر خانواده بودم و دو خواهر بزرگ ترم، ازدواج کرده بودند. من هم تا دیپلم درس خواندم. 20 ساله شده بودم و به نظر پدر و مادرم، برای ازدواجم خیلی دیر شده بود؛ اما چه کنم که دو سالی بود هیچ خواستگاری نداشتم. خودم هم داشت باورم می‌شد که دارد دیر می‌شود؛ باوجود این، روزهای بسیار خوب و شادی را با برادران کوچک ترم در خانه پدری می‌گذراندم.

تابستان سال 83 بود که پسری 26ساله، از طریق همسایه‌ها با ما آشنا شد و به‌همراه مادرش به خواستگاریم آمد. با هم غریبه بودیم و خیلی راجع به آنها شناخت نداشتیم؛ ولی گویا آخرین گزینه برای من بود چرا که گویی همه منتظر جواب مثبت من بودند و خودم هم از ماندن در خانه پدر، خرسند نبودم؛ چون همه همکلاسی‌ها و همدوره‌ای‌هایم به خانه بخت رفته بودند. به بهانه آشنایی، دقایقی را با مرد آینده زندگی‌ام صحبت کردم؛ رفتارش سرد و بی‌روح و معلوم بود که او نیز بی‌اختیار به خواستگاری من آمده است؛ با این‌حال به خودم امید می‌دادم که با گذشت زمان همه چیز بهتر می‌شود.

با پاسخ مثبت من و مراسمی کوچک، به عقد هم درآمدیم. یکسالی گذشت؛ ولی شرایط تغییری نکرد و همسرم هر دو ماه یکبار به شهر و خانه ما می‌آمد؛ آن هم نه مشتاقانه و از روی میل، بلکه از سر تکلیف و با اصرار مادرش! در این مدت سعی کردم بذر مهر و محبت در دلش بکارم و جوانه عشق برداشت کنم که ظاهراً خیلی موفق نبودم. ماه‌های نخست سال 84 بود که زیر یک سقف رفتیم. روزهای نخست زندگی مشترکمان شیرین بود و خاطره‌ای خوش برای هر دوی ما ساخت؛ اما پس از مدتی زندگی یکنواخت و نه‌چندان گرم می‌گذشت. من همچنان برای جلب توجه بیشتر همسرم، عاشقانه تلاش می‌کردم. چندین‌بار و درطول سال‌های مختلف، با مشاوران خانواده مشورت کردم و نسخه‌های آنان را به کار بستم؛ ولی افاقه نکرد. چند صباحی روند زندگی بهتر می‌شد و سپس باز هم روی روال قبلی می‌افتاد. این فراز و نشیب، 16سال به طول انجامید و تولد دو فرزندمان هم تغییری اساسی در عشق سردِ بین ما ایجاد نکرد.

با ورود گوشی‌هوشمند به زندگی و پس از آن تلگرام و اینستاگرام، ویژگی‌های فردی و شخصیتی همسرم نیز تغییر شدیدی پیدا کرد و آن مرد متعهدی که من به همین دلیل با او ازدواج کرده بودم، حالا مشتاق فیلم‌ها و تصاویر غیراخلاقی فضای مجازی بود و ساعت‌ها وقتش را پای گوشی می‌گذراند. مکالمه‌ای بین ما انجام نمی‌شد و من در این خانه که بی شباهت به خانه ارواح نبود، تمام تلاشم را می‌کردم که مبادا فرزندانم در فضایی بیمار رشد کنند؛ اما باز هم چندان موفق نبودم.

باوجود 16سال تحمل این زندگی رسمی و سرد، هیچگاه گلایه و شکایتی به خانواده خود و همسرم نکردم و اجازه ندادم کسی از شرایط زندگی ما مطلع شود. پس از گذشت این سال‌ها، آرام‌آرام خودم را قانع کردم که شاید همسرم ذاتاً انسانی درونگراست و نمی‌تواند محبت درونی و عشقش را بیرون بریزد و از صمیم قلب من و زندگی‌مان را دوست دارد؛ به هر حال با همین شرایط زندگی را پیش می‌بردم تا اینکه برخی رفتارهای همسرم، مرا مشکوک کرد.

ارتباطات شبانه تلگرامی‌اش خیلی بیشتر شده بود. گاهی اوقات محبت‌های بی‌سابقه‌ای به من و فرزندانم داشت و گاهی هم خیلی سرد و عصبانی رفتار می‌کرد. روزهای خاص و زمان‌های مشخص در هفته و به بهانه‌های مختلف خانه را ترک می‌کرد و هیچ توضیحی در این خصوص نمی‌داد. فضولی‌ام گل کرد و یک روز صبح که خواب بود، ماشینش را زیر و رو کردم. یافتم آنچه را نباید می‌یافتم! بله؛ آقا فیلش یاد هندوستان کرده و زنی را به عقد موقت خود درآورده بود. آسمان بر سرم خراب شد و بی‌اختیار با صدای بلند گریه کردم. همسر خیانتکارم بیدار شد و صیغه‌نامه‌اش را که در دستانم بود دید.

از آن روز به بعد زندگی ما وارد مرحله‌ای جدید شد و الان که چند ماهی از آن تاریخ می‌گذرد، فراز و نشیب این زندگی پرماجرا، چندبرابر شده است؛ گاهی دعوا، گاهی قهر و گاهی هم تنفر! نمی‌دانم چه کنم؟! اگر زن دوم گرفته بود، با این قضیه کنار می‌آمدم؛ ولی داستان به اینجا ختم نمی‌شد و او گفت که با من به آرامش نمی‌رسد و از همان ابتدای زندگی عاشقانه مرا نمی‌خواسته و اصلاً ازدواج من با او اشتباه بوده است. هرچند با او موافقم، ولی همه این سال‌ها او را عاشقانه دوست داشتم و تمام عشقم را نثارش کردم و اکنون او با این حرف‌ها انگار کوهی از یخ بر سرم ریخته و جسدی بی‌روح شده‌ام.

حالا هم من از او متنفرم و هم او از من! بیچاره بچه‌هایمان که در خانه‌ای سرشار از تنفر نفس می‌کشند. همسرم پیشنهاد می‌دهد، بمان با هم زندگی کنیم، ولی با رفت و آمد من کاری نداشته باش! باوجود صبر زیادم، این پیشنهاد بی‌رحمانه، روحم را آزار داده و من را هر روز پیرتر می‌کند. حالا من مانده‌ام و همسری که رو در روی من می‌ایستد و می‌گوید: «عاشقت نیستم و با تو به آرامش نمی‌رسم! نمی‌دانم چه باید کنم؟!»



برچسب ها: ازدواج ، خیانت ، مشاوره ، مشاوره ،
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰
پربیننده ترین
ویدئو
آخرین اخبار