پرستاری کاری سخت طاقتفرساست و چناچه اینکار در تمامی دقایق شب و روز و تا پایان عمر یک بیمار استمرار داشته باشد، موجب فرسودگی جسم و گاه روح پرستار میشود .
همه حتی آنها که آنقدرها هم صابون پرستاری به تنشان نخورده میدانند که پرستاری از یک بیمار نیمه فلج که قادر به انجام هیچ کاری نیست، چقدر میتواند مشکل باشد، به خصوص اینکه بیمار در صحنه نبرد دچار آسیبهای جسمی و روحی دیگری نیز شده باشد، به تمام این سختیها بچه داری و رتق و فتق تمام امور زندگی، آنهم یکتنه را اضافه کنید، آنوقت حتما و اصلا حاضر نخواهید بود جای چنین پرستاری باشید.
اما همسران جانبازان چنین عقیده ای ندارند، حداقل معتقدند که در فرایند زندگیشان اگرچه جسمشان آسیب دیده روحشان حال خوبی دارد.
مریم یکی از این زنان است، همسر یک جانباز و مانند دیگر همنوعانش مهربان، قوی، با اراده و مصمم .
به گزارش ایسنا، منطقه مرکزی، مریم سادات موسوی 34 سال است که پرستار شوهری است که در مسیر دفاع از آرمانهایش زخم برداشته و زمینگیر شده و او با صبر و تلاشی مثالزدنی تمام تلاش و اراده خود را بکار بسته تا عزت این مرد پایدار بماند و خانواده اش برقرار .
مریم فرزند پنجم خانوادهای روستایی بود، پس از او دو خواهر دیگر به این خانواده اضافه شدند، به گفته اقوامش هیچ کدام از خواهر و برادرهایش به اندازه او بازیگوش نبودند. پدرش زمانی که مریم کوچک بود با دیدن حال و هوای او احساس غرور میکرد و باور داشت که مریم از عهده هر سختی برخواهد آمد.
زندگی در روستای لنگرود ترجمهای از خودکفایی بود، مردم روستا تمام مایحتاج زندگی را خودشان تهیه میکردند، در آن زمان زنان روستایی پشم را میریسیدند و با نخش هزار کار میکردند، حتی پارچه مورد نیاز خانوادهشان را نیز میبافتند، دختران روستا از پختن نان گرفته تا فرشبافی را بایستی فرا میگرفتند، مریم نیز همانند همه دختران این آموزهها را به خوبی آموخت .
هنوز مریم 13ساله نشده بود که خانواده محمدرضا به خواستگاری او آمدند، محمدرضا پسر بزرگ صفرخان از اهالی همان روستا بود که از سن نوجوانی به تهران رفته بود و با پسرعمویش کسبوکاری راه انداخته بود، وقتی او از شهر به روستا میآمد علاوه بر اینکه تمام مایحتاج خانوادهاش را از شهر میآورد، آنچه کار کرده بود تقدیم پدر میکرد .
محمدرضا جوان سربهزیر 22 سالهای بود که قدی بلندتر از متوسط داشت و کمی لهجه روستائیش تهرانی شده بود، پس از توافقات دو خانواده بساط ازدواج آنها سرگرفت و مریم عروس اول خانواده شد، محمدرضا دو تا سه ماه برای کار به تهران میرفت و در این فاصله زمانی، تنها سه یا چهار روز به روستا برمیگشت و در کنار همسرش بود.
روزگار به خوبی سپری میشد، مریم شانزده ساله بود که برای اولین بار لذت مادر شدن را چشید، از وقتی محمدعلی اولین فرزندشان به دنیا آمده بود، دیگر محمدرضا طاقت نمیآورد و زود به زود به خانه سر میزد .
پس از انقلاب و حوادث آن دوران، در روستا زمینهای اربابی را بین افرادی که خانه نداشتند تقسیم کردند و یک تکه زمین هم به خانواده مریم رسید که دو اتاق در آن ساختند، فرزند دوم هم در راه بود، محمدرضا کار و کاسبی خوبی داشت، تجارت فرش یکی از کارهایی بود که به آن میپرداخت ، گویی همه چیز بر وفق مراد بود و زندگی داشت روی خوشش را به خانواده مریم نشان میداد .
در شروع جنگ تحمیلی محمدرضا بعد از یک ماه بیخبری با سروصورت خاکی و زخم برداشته به خانه آمد و آنجا بود که مریم متوجه شد شوهرش برای دفاع از میهن عزم خود را جزم کرده، محمدرضا خبر حمله عراق را میدهد و میگوید: به جان و ناموس مردم تعرض شده است، باید رفت که اگر نرویم انقلاب و کشور از دست میرود. روستائیان نیز وضعیت جبهه را درک کرده بودند و برای جبهه نان میپختند و دیگر محصولات را ارسال میکردند .
محمدرضا از ناچاری به جبهه نرفته بود، چرا که همه چیز داشت، خانه، باغ، ماشین و درآمد مکفی و تنها چیزی که او را مشتاق پوشیدن لباس مقدس جبهه کرده بود احساس وظیفه بود، مریم نیز راضی بود که شوهرش به جبهه برود و در مقابل دشمنان بایستد، با اینکه نبود همسر به منزله قرار گرفتن تمام باز زندگی بر روی دوشش بود، اما باز هم با فراغ بال شوهرش را در این مسیر همراهی کرد.
زمستان از راه رسیده بود، مریم مدتی بود که خوابهای عجیبی میدید و در وجودش غوغایی حس میکرد، دست و دلش به کار نمیرفت و علت این همه کلافگی را نمیدانست، انگار زمانه به او الهام میکرد که روزهای سختی در پیش روست.
چند روزی بود که نگاه پدر و مادر محمدرضا تغییر کرده بود، مریم میدانست که خبری شده، بالاخره به او خبر مجروح شدن همسرش را رساندند، به صورت محمدرضا ترکش اصابت کرده بود و فکش آویزان بود، همچنین لخته خونی در سرش باعث شده بود که دیگر نتواند روی پاهایش بایستد، وضعیت بینایی او نیز وخیم بود و تنها میتوانست هالهای رنگی ببیند، در یک چشم به همزدن گویی زندگی مریم در حال ویرانی بود و در این وضعیت تنها اشک میریخت .
مریم هنوز اتفاقات حادث شده را باور نمیکرد، آخر چطور میشد مرد تنومند و سردماغی مثل محمدرضا به آن حال و روز بیفتد، مثل روز برایش روشن بود که دیگر شرایط به کلی تغییر کرده و باید برای پیمودن یک راه طاقتفرسا کفشهای آهنین به پا کند.
آنقدر وضعیت فک و دندان محمدرضا خراب بود که از استخوان لگنش به استخوان فکش پیوند زدند، موج انفجار باعث شده بود خیلی کم طاقت، بیاعصاب و وسواس شود .
سختی در زندگی مریم آغاز شده بود، تر و خشک کردن کودکان قد و نیم قد، در مقابل مشکلات جانبازی محمدرضا ناچیز به نظر میآمد، زندگی در روستا و نداشتن حداقل رفاهیات مانند حمام، شرایط سختی را به مریم تحمیل میکرد. او با کمک پدرشوهرش محمدرضا را به حمام خزینه روستا میبرد، گاهی اوقات حال محمدرضا بد میشد و باید او را تا محله بالا به درمانگاه میرساندند، با وجود تمام این مشکلات مریم عزمش را جزم کرده بود که هر طور شده شوهرش را روپا کند، اصلا دیگر خودش را فراموش کرده بود و تمام تلاشش را میکرد تا خانوادهاش را سروسامان دهد .
نزدیک یک سال تمام با تمام سختیهایش سپری شد، روزی یکی از بچههای تعاون سپاه به دیدار محمدرضا آمد، شرایط روستا به گونهای نبود که بتوان از یک جانباز مراقبت کرد، بر همین اساس به مریم پیشنهاد داد که با خانواده به اراک یا شازند نقل مکان کنند.
با توجه به شرایط، مریم تصمیم گرفت که با خانوادهاش به اراک مهاجرت کنند. خانهای در اختیار آنها قرار دادند، اما حمامش در زیرزمین قرار داشت و این موضوع به نوبه خود سختیهایی را برای او به وجود میآورد، پس از مدتی با پیگیری سپاه خانهای در شهرک مصطفیخمینی به آنها واگذار شد، خانه نوساز بود و اتفاقا حمام بزرگی داشت که همکف بود و کمی راحتتر میشد محمدرضا را جابجا کرد .
با آنکه محمدرضا از پا افتاده بود، اما مریم میخواست که چارچوب خانوادهاش حفظ شود و برای همین منظور به شوهرش بهایی زیادی میداد.
با گذشت زمان محمدرضا برای مداوا به خارج از کشور اعزام میشود و تحت عملهای جراحی قرار میگیرد، مریم همچنان امید دارد که شوهرش بتواند روی پای خود بایستد، اما پس از مدتی امیدش به ناامیدی تبدیل میشود، حالا مریم مانده بود و یک امتحان بزرگ صبوری، زندگی با شرایط محمدرضا و رسیدگی به امور شش فرزند قد و نیم قد توان آسمانی میخواست که فقط با توکل به اهل بیت(ع) آن را یافت .
سختیهای مریم گویی تمامی نداشت و سرنوشت صفحه غمبار دیگری را برای او رقم زد، فرزند آخر آنها در اثر سانحه تصادف دار فانی را وداع کرد، سمیه دختر شیرین زبانی بود و هنور 9 سالش تمام نشده بود، چنین حادثهای برای یک مادر سختترین صحنه عمرش محسوب میشد، با مرگ سمیه، قهرمان قصه ما احساس خستگی میکرد، داغ فرزند به راستی که سنگینی غیرقابل وصفی بر روی قلبش گذاشت، محمدرضا هم به عنوان پدر، چندان حال خوبی نداشت .
برای بیشتر مردم شهر جنگ تمام شده بود، اما گویی قرعه سختی به نام این زن رقم خورده بود، انگار محکوم به صبوری بود ولی با رفتن سمیه کاسه صبرش لبریز شده بود . مریم احساس میکرد داغ فرزند تمام انگیزههای او را به یغما برده، دیگر توان ادامه و نگهداری محمدرضا را در خود نمیدید، بنابراین با یکی از بچه های سپاه تماس گرفت و درخواست کرد که آقای ثامنی را به آسایشگاه ببرند.
میگوید: چند روزی بود که از بردن محمدرضا به آسایشگاه میگذشت، جای خالیش در خانه کاملا مشهود بود، از طرف آسایشگاه مدام تماس میگرفتند و می گفتند پرستاری از این بیمار سخت است، محمدرضا طاقت آسایشگاه را نداشت، دلش برای خانوادهاش تنگ شده بود، به هر روشی میخواست به خانه بازگردد. یک روز به پرستاران میگوید خانوادهام حقوق ندارند و بیخرجی هستند، یک آمبولانس در اختیارم قرار دهید تا حقوقم را به آنها برسانم، وقتی با پرستاران وارد خانه میشود، مریم از چشمهای همسرش همه چیز را درمییابد، دل مریم بزرگتر از تمام سختیهای عالم بود، همسرش را دوباره سوار ویلچر میکند و وارد خانه میکند و دوباره چارچوب خانواده او به مانند قبل شکل میگیرد .
مریم و محمدرضا به مکه و کربلا مشرف میشوند، این سفر برای مردی که برای آرمانها و انجام وظیفه تمام هستیاش را هدیه کرده بود، بیادماندنی بود.
سالها سپری میشد و هر کدام از بچهها برای زندگی مشترک آماده میشدند و تامین مخارج عروسی و جهیزیه فرزندان باری بر دوش مریم بود، گاهی اوقات حس میکرد در میان این همه سختی و مرارت گم شده، اما باز هم با تکیه بر خداوند تمام مسئولیتهایش را به نحو احسن انجام داد .
به گزارش ایسنا، تا اینجای داستان مرور خاطرات مریم سادات بود که به آن پرداختیم و حالا مریم از حال و هوای این روزهای خانوادهاش میگوید: در حال حاضر آقای ثامنی حال بدی ندارد و با همین اوضاع خدا را شاکریم، جز این هم کاری از دستمان برنمیآید. زندگی بالا و پائین، خوب و بد، شادی و شیون دارد، در حال حاضر بچهها ازدواج کردهاند و به تازگی کوچکترین عضو خانواده هم عقد کرده و به همین زودی زندگی مستقلی را شروع میکند، من و آقای ثامنی از این جهت خیلی خرسندیم، میتوانم بگویم بهترین خاطرات دوران زندگیم مربوط به ازدواج فرزندانمان است .
او افزود: آقای ثامنی مرا حاجخانوم یا مریم جان صدا میزند و همچنان با من مهربان است . از زمانی که آقای ثامنی مجروح شد، سختی زیادی کشیدم، اما باز هم اگر به عقب بازگردم همین سرنوشت را انتخاب میکنم، چه چیزی بهتر از آن که انسان عمر خود را به نام نیک و راه درست سپری کند و بیهوده آنرا به بطالت از بین نبرد، طی کردن مسیر اسلام و دین افتخار است.
موسوی بیان کرد: اگر باز هم جنگی درگیرد، با کمال میل حاضرم فرزندانم در جنگ شرکت کنند، حتی اگر امکانش باشد خودم هم در این راه قدم برمیدارم. این دنیا سخت یا راحت میگذرد، سرای باقی است که برای انسان ماندنی است، چنانچه بخواهیم در سرای باقی جایگاه شایستهای داشته باشیم، لازم است که در سرای فانی مسیر درستی را انتخاب کنیم.
مریم ادامه داد: تنها چیزی که آزارم میدهد اینست که میبینم برخی جوانان با ظاهر نامناسب در مجامع عمومی حضور پیدا میکنند، گاهی اوقات به آنها تذکر میدهم، اما زمانه تغییر کرده و گاه با عکسالعمل نامناسب از طرف آنها مواجه میشوم که این موضوع ناراحتی مرا دوچندان میکندو به یاد کسانی می افتم که در راه حفظ ارزش های این سرزمین سرو جان دادند. وقتی آقای ثامنی ناراحتی مرا میبیند میگوید درست است که حجاب مهم است، اما هدف ما دفاع از خاک و میهنمان بوده است .
مریم بیان کرد: آقای ثامنی تقریبا قادر نیست به تنهایی کاری را انجام دهد، پسرم تا زمانی که ازدواج نکرده بود کمی کمک حال من بود، اما در حال حاضر تنها هستم و تاکنون نیز درخواست گرفتن پرستار برای همسرم نداده ام.
مریم از سختی های زندگیش میگوید، اما باز هم شاکر است و به نظرش میآید با تمام مرارتها که پشتسر گذاشته باز هم به نسبت دیگران از آرامش بیشتری بهرهمند است و تمام این مواهب را از جانب خدا میداند. حالا با گذشت زمان مسئولیتهایش همچنان باقی است و به بچههایش در تمام امور کمک میکند، اکنون بچهها به سرو سامان رسیدهاند و وقتی به گذشته میاندیشد در مییابد که تنها خدا در این راه کمکش کرده است و بس .
بازگشت به ابتدای صفحه
ارسال به دوستان
پیشنهاد سردبیر
ارسال نظر
ایمیل مستقیم: info@nesfejahan.net شماره پیامک:۳۰۰۰۷۶۴۲ شماره تلگرام:۰۹۱۳۲۰۰۸۶۴۰